Status             Fa   Ar   Tu   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  
Audio   گوش کنيد    دستنويس   يادداشتهاى کتبى مربوط به اين جلسه

بحث در سمينار حزب کمونيست ايران درباره سوسياليسم در يک کشور

متن پياده شده از روى نوار


قسمت اول ٥٩ دقیقه

بحث سوسیالیسم در یک کشور بخودى خود یک بحث کاملى نمیتواند باشد، تنها در چهارچوب تجربه شوروى معنى پیدا میکند. براى همین من فکر کردم قبل از اینکه وارد بحث سوسیالیسم در یک کشور به معنى اخص آن بشوم - بعداً هم میگویم منظورم از این مبحث چه هست - کلاً آن چهارچوبى که این مسأله را باید در آن بررسى کرد از نظر خودم بگویم. میخواهم یک مقدار متدولوژى برخورد خودم را به مسأله شوروى توضیح بدهم که رفقا بتوانند با آن برخورد بکنند.

اولاً، بنظر من در مورد شوروى ما به یک نقد سوسیالیستى احتیاج داریم نه به یک نقد دمکراتیک آن طورى که تا به حال وجود داشته. نقد سوسیالیستى را من اینطورى معنى میکنم که اولاً یک نقد ماتریالیستى است. به این معنا که سیر این تجربه را بر مبناى پایه‌هاى مادى توضیح میدهد، یعنى رابطه عنصر ذهنى را در رابطه با شرایط مادى بررسى میکند نه صرفاً در خود. به این معنى که نه صرفاً از شرایط مادى میتواند استنتاج کند که این تجربه چرا به این شکل اتفاق افتاد، و نه صرفاً با بررسى عنصر ذهنى - عنصر فعاله این تحول - بلکه سعى میکند رابطه عنصر فعاله را با شرایط مادى و تأثیر این دو تا را بر یکدیگر بررسى کند.

ثانیاً، نقد سوسیالیستى به این معنى که وقتى نگاه میکند بگوید "تجربه انقلاب اکتبر چرا شکست خورد"، ضعف آن را در همان اهداف سوسیالیستی انقلاب جستجو میکند نه خصوصیاتى که این انقلاب از خودش نشان داد که میتواند تصادفى باشد یا میتواند محورى نباشد. بنظر من پایه اساسى انقلاب سوسیالیستى انقلاب اقتصادى است بنظر من. و اساس یک نقد سوسیالیستى از تجربه روسیه باید این باشد که نشان دهد چطور اهداف اقتصادى سوسیالیسم آنجا پیاده نشد. اگر فاکتورهاى دیگرى توضیح داده میشود باید نشان داده بشود که چطور این به مانعى بر سر تحقق اهداف اقتصادى انقلاب تبدیل شد. اگر مثلاً کسى بخواهد بوروکراسى یا انحرافات ایئولوژیک یا تئوریک را بررسى بکند باید نشان دهد که این چطور مانع تحقق اهداف اقتصادى انقلاب شد. چون اساس مسأله اهداف اقتصادى انقلاب است. اقتصادى به معنى روزمره‌اش نمیگویم به همان معنى که خصلت اجتماعى میدهد به انقلاب سوسیالیستى.

ثالثا، باید شکست را نه بعنوان یک واقعه تصادفى یا بعنوان یک چیزى که وقتى آن را میبینیم پس حتماً وجود داشته، که وقتى یک انحرافى مشاهده میکنیم پس دیگر کار تمام است، بلکه بعنوان یک پروسه بازتولید شونده ببینیم. شکست یک موقعیت باز تولید شونده است. همانطور که موفقیت را باید یک موقعیت بازتولید شونده دید. یعنى انقلاب اکتبر چرا به شرایطى افتاد که جامعه روسیه بصورت یک چیزى غیر از سوسیالیسم شروع کرد به بازتولید کردن، چرا آن مناسبات از نو بازتولید شد؟ من اینجا میخواهم فرق بحثم را با بحث کسانى بگویم که صرفاً با مشاهده اینکه حزب در این یا آن کنفرانس و کنگره مطلبى را صادر میکند و تصویب میکند یا به آن معتقد است که این مطلب کمونیستى نیست، از آن نتیجه ميگیرد که پس انقلاب در این مرحله دیگر کمونیستى نیست از کمونیسم دور شده! بحثى که بنظرمن یک ماتریالیست و یک سوسیالیست باید نشان دهد این است که چطور این انحراف دیگر یک خصلت تصادفى و انتخاب ارادى آدمها نیست بلکه منطق ذهنى و منطق سیاسى و توجیه ایدئولوژیک یک شرایط بازتولید شونده است. این را باید از تجربه روسیه نشان داد وگرنه صِرف ایده‌هاى غلط یا روشهاى غلط عملکرد، اینها بخودى خود هیچ چیزى راجع به تجربه انقلاب روسیه نشان نمیدهد.

جزء دیگر انتقاد سوسیالیستى بنظر من این است که انقلاب روسیه را در چهارچوب تحول اجتماعى روسیه و کلاً جامعه جهانى بررسى میکند، نه بصورت یک خطاى تئوریک یا یک خطاى متدولوژیک یا یک خطاى نظرى و عملى در چهارچوب پروسه انقلاب سوسیالیستى، به همین معنى مجرد و کتابى کلمه. روسیه یک جامعه است و شکست و يا پیروزى انقلاب اکتبر در تحلیل نهايى به معنى تغییراتى در آن جامعه است که به این صورت خودش را نشان میدهد و در این جامعه جاى خودش را پیدا میکند. همان طورى که انقلاب مشروطیت در تکامل جامعه ایران جاى خودش را پیدا میکند، انقلاب اکتبر هم باید جاى خودش را در روسیه در تجربه تکامل جامعه مدنى روسیه بايد پیدا کرده باشد. توضیح اینکه اینها از فلان تئورى مارکس دست کشیدند و لذا فلان رابطه‌شان با طبقه خودشان قطع شد و گسسته شد به خودى خود هنوز نشان نمیدهد که انقلاب اکتبر چه واقعه‌اى در تاریخ روسیه بود. هنوز نشان نمیدهد که این انقلاب چه نقشى داشت در سیر تکاملى جامعه از یک مرحله قبل از این انقلاب به یک مرحله بعدش و این دو مرحله چه ربط و پیوستگى تاریخى با هم دارند. یعنى تحلیل کردن انقلاب اکتبر نه فقط در رابطه با حزب پرولترى و حتى طبقه کارگر، بلکه در رابطه با کل طبقات اجتماعى و کل تکامل تاریخى منافع طبقاتى.

من اینجا یک مثالى میزنم. فرض بکنید سوئیزى میگوید که "در اثر شکست انقلاب اکتبر یک طبقه جدیدى بوجود آمده، بوروکراسى تبدیل به یک طبقه جدیدى شده، طبقه استثمارگر جدیدى بوجود آمده". مندل بدرستى از او میپرسد که این طبقه جدید قبلاً کجا بود؟ قبل از شکست انقلاب روسیه خودش را در چه اَشکالى نمایندگى میکرد؟ به این ترتیب آیا وجود یک طبقه‌اى بعد از انقلاب روسیه که کاملاً جدید است، نقض هر نوع تئورى مبارزه طبقاتى قبل از انقلاب نیست؟ خلق‌الساعه یک طبقه‌اى بوجود آمد؟ بورژواى کجا رفت؟ این را مندل نميپرسد. من ميپرسم بورژوازى چه شد؟ حالا گیریم طبقه کارگر در مقابل یک چیزى شکست خورد، چرا بورژوازى در مقابل آن طبقه جدید شکست خورد؟ دهقان روسیه چطور در مقابل آن طبقه جدید شکست خورد؟ این چه طبقه‌اى است که در ظرف یک سال یا ده سال یا پنج سال بوجود میآید و کارى را میکند که طبقات اجتماعى براى انجام آن مدتها طولش میدهند و انقلابات خونین میکنند، یعنى سرنگونى بورژوازى، اين طبقه جدیدى بورژوازى را سرنگون کرد. میخواهم این را بگویم روسیه قبل از انقلاب اکتبر بورژوازى دارد، پرولتاریا دارد، مناسبات تولیدى دارد، ایئولوژى معیّنى دارد، فرهنگ و اخلاقیاتى دارد، آرمانهاى طبقات اجتماعى بطور مشخص وجود دارند. اینها به صِرف اینکه یک طبقه جدیدى روى کاغذ بوجود بیاوریم از بین نمیروند، آن طبقه جدید رابطه‌اش را چه جورى با این "روسیه داده شده" چگونه پیدا کرد؟ کسى که این موضع را میگیرد باید به این جواب بدهد. به این معنى میخواهم بگویم انقلاب روسیه را در چهارچوب جامعه روسیه باید تحلیل کرد، نه در چهارچوب انقلاب اکتبر و خطاهاى انقلاب اکتبر نه نسبت به مارکسیسم، یا جدايى حزب پرولترى از طبقه کارگر، که اینها تازه جزئى از جامعه را دارند بیان میکند. بورژوازى اینجا دارد چکار میکند؟ و بنظر من در خود بحث بلشویکها اینکه بورژوازى چکار دارد میکند یک مقدار زیادى کمرنگ است.

به هر حال روسیه سال ١٩١٦ به روسیه سال ١٩٣٥ تبدیل شد، این چه جامعه‌اى است؟ سر جمع نتیجه انقلاب اکتبر براى جامعه روسیه به معنى یک عده بشر که با هم تولید و توزیع میکنند و زیست میکنند چه بوده؟ انتقاد سوسیالیستى این را باید بتواند توضیح بدهد. فى‌الواقع یک موضع رد کردن و دور انداختن و پشت کردن به تجربه انقلاب روسیه، بنظر من کافى نیست به صِرف اینکه این دیگر پرولترى نیست، مطابق فلان الگوى انقلاب پرولترى پیش نرفت بنابراین تمام شد دیگر، پرولترى نیست پس بورژوايى است! اینها بنظر من هیچ بحثى را جواب نمیدهد. باید نشان بدهد این چیزى که پرولترى نیست بطور واقعى در تاریخ یک جامعه چه است و چه نقشى به خودش گرفته و در خود این پروسه نیروهاى قبلاً موجود در اجتماع داشتند چکار میکردند؟

و بنظر من در یک نقد سوسیالیستى باید نشان داد که علت علت است و معلول معلول. همان طورى که مارکس میتواند نشان بدهد. علت و معلول یک رابطه خطى نیست، رابطه بین شرایط مادى و عنصر فعال است. آن موقع هر تغییرى پیش بیاید نتیجه کار عنصر فعاله آن تغییر است ولى در یک چهارچوب مادى معیّن. ما باید بتوانیم اینها را توضیح بدهیم که این شرایط مادى چه رابطه‌اى دارد با آن عنصر فعاله و چه جورى آن شرایط مادى توسط نیروهاى ذهنى متفاوتى در جامعه در طول یک دوره ده یا بیست ساله تغییر میکند. اینکه خود خصوصیات عنصر ذهنى را با بعضى دیگر از خصوصیات عنصر ذهنى توضیح بدهیم بنظرم هیچ چیزى را توضیح نمیدهد. این توضیح دادن معلول با معلول است. مثلاً فرض کنید بگويیم که حزب بلشویک "گرایشات ناسیونالیستی" پیدا کرد! میگویم خُب این هم یکى از جلوه‌هاى شکست انقلاب اکتبر است، توضیح آن نمیتواند باشد. من میپرسم چرا حزب بلشویک گرایشات ناسیونالیستى پیدا کرد؟ ممکن است یکى بگوید "رشد بوروکراسی" این علت شکست انقلاب اکتبر است، بجاى طبقه کارگر بوروکراسى قدرت را به دست گرفت و یک بوروکراسى سر کار آمد! این موضع تروتسکیستها است که يک بوروکراسى سر کار آمد و به نیابت از طبقه کارگر دارد اقتصادى را ميچرخاند که در تحلیل نهايى به نفع طبقه کارگر است و غیره. من میپرسم شکل‌گیرى بوروکراسى و قدرت‌گیرى آن یک معلول این پروسه است، خودش جزو تعاریف این شکست است، اگر به وجود نمیآمد ما اصلاً نميگفتیم شکست خورده. اصلاً از اینکه بوروکراسى به وجود آمده فهمیدیم که در ضمن اين شکست خورده. بنابراین توضیح شکست با یکى از بروزات شکست، بنظر من متدولوژى درستى نیست. یا فرض کنید بگویند اینها دمکراسى درون حزبی یا دمکراسی در رابطه با طبقه کارگر را نقض کردند! من میگویم اینهم یکى از جلوه‌هاى شکست انقلاب اکتبر است. من میپرسم چرا نقض کردند؟ چرا طبقه کارگر نتوانست مانع این نقض کردن بشود؟ در صورتى که حزبى که انقلاب کرده حزبى است که به اسم دمکراسى پرولترى انقلاب کرده، چطورى یکى آمد و نقض کرد و کسى متوجه این مسأله نشد؟

به هر حال مجموع بحث من این است که انتقاد سوسیالیستى از انقلاب اکتبر سر جمعش این است که چرا تحول سوسیالیستى در یک جامعه شکل نگرفت؟ کدام نیروهاى فعاله مانع این شدند و این نیروهاى فعاله چه پایه مادى در روسیه پیدا کردند یا داشتند و عنصر ذهنى انقلاب پرولترى کجا از پیشرو بودن و تغییر دهنده بودن خودش دست کشید؟ این بنظر من مهم است. باقى خطاها و اشتباهات و اینکه توى گوش چه کسى زدند یا چه کسى جلوى حرف زدن کدام یک را گرفت یا درِ کدام شورا را زود یا دیر بستند بنظر من همه وقتى معنى پیدا میکند که بفهمیم اینها طى کدام پروسه مادى متکاملى از نظر تاریخى سوار شده، وگرنه از این اتفاقها هر روز میافتد. هیچ حزب سیاسى در عین صمیمیت و صداقت و همه اجازه بدهند آن یکى حرف بزند و هیچکس با کسى مخالف نباشد و پشت سر کسى حرف نزند، به قدرت نمیرسد. طبقه کارگر در اوج اشتباهاتش به قدرت میرسد و لنین خودش بارها اعلام میکند که اشتباه زیاد خواهیم کرد و میگوید این اشتباه است، آن اشتباه است. منتها آن چیزى که یک حزب کارگرى اشتباهکار را از یک حزب بورژوازى جُدا میکند این است که این دارد شرایط مادى را به جهت معیّن و تعیین کننده‌اى تغییر میدهد، حال آنکه آن دارد به جهت دیگرى تغییر میدهد یا چیز قبلى را احیاء میکند. اگر در روسیه انقلاب اقتصادى سوسیالیستى عملى شده بود همه خطاهاى روبسپیرى و غیر روبسپیرى بلشویکها را به آنها ميبخشیديد. واقعيت اين است که این اتفاق نیفتد و آن را باید توضیح داد.

بحث دوم من این است که بنظر من انقلاب اکتبر حول وظایف اقتصادى شکست خورد، با این تعریفى که گفتم و تنها با انجام این وظایف میتوانست پیروز بشود. شوراها هر چقدر هم شورا بودند یا دیکتاتورى پرولتاریا به هر معنى و دليلى که ميگوييد دیکتاتورى پرولتاریا بود بدون انجام وظایف اقتصادیش انقلاب سوسیالیستى انقلاب سوسیالیستى نمیشد و پیروز نمیشد. این را انگلس یک جایى صریحاً میگوید (بعداً اشاره میکنم، نقل قول زیاد است ولى من در این بحث مطرح نمیکنم مگر فرصت داشته باشم حین بحث نگاهى به آن بکنم، چون همه‌اش را از نو در کاغذ خودم ننوشتم). نکته‌اى که انگلس مشخصاً میگوید "دیکتاتورى پرولتاریا هر قدر هم موفق شود که بقیه را بکوبد، هر قدر هم از نظر سیاسى سر کار بودنش مسجل شود، بدون این که دست به انقلاب اقتصادى در جامعه بزند نتیجه‌اش مثل کمون پاریس، کشتار است براى طبقه کارگر". این را از تجربه کمون گرفت. و کسى که بگوید این چه ربطى به بحث سوسیالیسم در یک کشور دارد، من میگویم خُب به هر حال این سر نخ آن بحثى است که میگويیم بلشویکها اگر میخواستند چیزى جز بوروکرات، چیزى جز ضد دمکرات، چیزى جز حزب کیش شخصیتى، چیزى جز حزب بورژوايى از آب در بیایند ميبایست انقلاب اقتصادى را به سرانجام میرساندند. و هر کسى که وارد این بحث میشود باید حاضر باشد به این مسأله جواب بدهد. در یک کشور یا چند کشورش را میتواند بحث کند ولى پروسه انقلاب سیاسى کردن یا قدرت سیاسى را بدست گرفتن و منتظر شدن حد نهاييى دارد. باید انقلاب اقتصادى بکنید تا آن قدرت سیاسى اصلاً باقى بماند - به عنوان قدرت سیاسى آن طبقه. حالا ممکن است همان بماند منتها چیز دیگرى از آب در بیاید.

بنظر من علل شکست در وظایف اقتصادى، نا آمادگى عنصر پیشرو در قبال همین وظایف بود و نه علل مادى تاریخاً اجتناب ناپذیرى که روسیه عقب مانده بود و نمیشد مثلا (من این را رد میکنم)، یا اینکه اشتباهات عنصر پیشرو یا عدم تطابق عملکردش با یک تئورى ازپیشى یا اخلاقیات ازپیشى یا اصول ازپیشى! یعنى تمام عدول کردن حزب بلشویک از تئورى مارکسیسم، اصول مارکسیسم و غیره وقتى براى من بعنوان شکست انقلاب اکتبر معنى پیدا میکند که این معادل این شده باشد که انقلاب در وظایف اقتصادى شکست خورد و هنوز تا مدتها در عین اینکه حزب بلشویک اسیر این اشتباهات و این گرایشات غیر اصولى است، امکان انقلاب اقتصادى پرولترى در روسیه هست و همان حزب هم میتواند انجام بدهد و اگر انجام بدهد بنظر من در نتیجه آن خودش را هم تصفیه میکرد. و این کار را نکرد. بنابراین مسأله سر این است که ما از ناآمادگى عنصر پیشرو، ناتوانى عنصر پیشرو در قبال وظایف اقتصادى باید حرف بزنیم، اگر بخواهیم تجربه انقلاب روسیه را بدرستى نقد کنیم. میگویم این محور بحث است وگرنه راجع به همه مسائل باید بحث کنیم و همه آنها جاى خودش را دارد، بوروکراتیسم، دمکراتیسم و غیره. ولى بنظر من محور مسأله توضیح این است که چرا عنصر پیشرو انقلاب پرولترى در انجام وظایف اقتصادى انقلاب پرولترى ناتوان ماند؟ این را اگر کسى برایم توضیح بدهد بقیه‌اش را خودم میتوانم توضیح بدهم که چرا بوروکرات شد، چرا شوراها را بست، چرا تزاریستها سر کار آمدند، چرا بعداً این شد که دیدیم. ولى اینها را هر چه بگوش من بگویند من نميفهمم چرا این حزب در انجام وظایف اقتصاد انقلاب پرولترى ناتوان ماند، در صورتى که هر چقدر هم اشتباه کار و غیر اصولى شده بود در سال ١٩٢٨ هنوز حزبى بود که متعهد به برنامه خودش بود، و بمعنى بافتش حزب طبقه کارگر بود. کارگرها این ابزار را داشتند براى مقابله با بورژوازى.

بنظر من "سوسیالیسم در یک کشور" اسم و تابلوى این پروسه شکست است. یعنى اگر کسى بخواهد بگوید چه جورى میشود به پروسه‌اى که در آن پرولتاریا در انقلاب اقتصادى شکست خورد رجوع کرد، من میگویم از آنجايى که بحث "سوسیالیسم در یک کشور" پا گرفت. این را معنى میکنم، این یک تابلو است بنظر من. "سوسیالیسم در یک کشور" در تاریخ روسیه این نقش را بازى کرد که همزمان بود و آن تز کلى بود که تحت پروسه شکست انقلاب پرولترى از لحاظ اقتصادی داشت انجام میشد. ولى چون تابلوى پروسه است اگر این را بردارید و یک تابلوى انقلاب جهانى هم بغلش بزنید، فرقى در اصل ماجرا نمیدهد. براى اینکه آنهايى هم طرفدار انقلاب جهانى بودند در این شکست سهیم بودند، آنها هم جزئى از این شکست بودند و برنامه اقتصادى این شکست را اتفاقاً کسانى دادند که تزشان این بود که انقلاب جهانى است. یعنى ناسیونالیست‌ترین‌هایش تزهاى بوخارین را داشتند که یک چیز دیگرى میگفتند. آن تزهاى اپوزیسیون متحد که نهایتاً عملى شد در روسیه، تز خطى بود که میگفت "انقلاب جهانى اساس است و سوسیالیسم در یک کشور عملى نیست".

میخواهم بگویم بحث "سوسیالیسم در یک کشور" و دوره سوسیالیسم در یک کشور در روسیه دوره‌اى متناظر با شکست در قبال وظایف اقتصادى است. ولى این اسمش است، مضمونش آن شکست است که باید توضیح داد. بالأخره یک بحث دیگر در چهارچوب عمومى صحبتم این است که در روسیه – که برمیگردد به آن نکته‌اى که بالاتر گفتم راجع به متن اجتماعى انقلاب اکتبر، نه فقط سناریوى کتابى آن بلکه متن اجتماعى که این انقلاب پیدا کرد - این است که در روسیه تا ١٩١٧ و حتى بعدش، دو انقلاب، دو تحول انقلابى ممکن بود؛ یکى تحول بورژوايى و یکى تحول سوسیالیستى. هیچکدام اینها بطور قطعى جایگزین دیگرى نشده بود یا هیچکدامشان قطعى نشده بود یا انقلاب بورژوايى مرحله خود را طى نکرده بود که بگويیم حالا دیگر فقط انقلاب سوسیالیستى ممکن است. روسیه در سال ١٩١٧ میتواند دستخوش یک انقلاب بورژوا دمکراتیک بشود و در سال ١٩١٦ شروع شد که بشود (فوریه‌). درست است که انقلاب بورژوايى در مقایسه با انقلاب پرولترى و از آنجايى که یکى در دستور قرار ميگیرد دیگر یک رفرم است، رو به عقب است وقتى اين یکى مطرح است. ولى در صورت شکستش دیگر آن رفرم نیست، دوباره انقلاب بورژوايى است. یا لااقل اخته شدن انقلاب پرولترى و تبدیل شدنش به یک انقلاب بورژوايى و اهداف یک انقلاب بورژوايى است که وظایف اقتصادى انقلاب بورژوايى را باید انجام بدهد. و بنظر من این اتفاقى است که افتاد.

بنظر من تاریخاً بلشویکها توانستند اهداف سیاسى این دو تا انقلاب را از هم متمایز کنند. یعنى دو نوع دولت و دو نوع طبقه‌اى که سر کار است، در دو رابطه مختلف با توده‌هاى وسیع، این فرق اساسى این دو انقلاب تعریف شده بود و در انقلاب ١٩٠٥ بلشویکها بروشنى میدانند که این انقلاب بورژوا دمکراتیک است به چه معنی و رابطه‌اش با انقلاب سوسیالیستى چه است و چه جورى آن انقلاب روى این انقلاب تأثیر میگذارد. ولى هیچ جا در طول پروسه حیات بلشویکها وظایف اقتصادى این دو انقلاب بطور مشخص از همدیگر تمیز داده نشد. یا لااقل من چیزى از بحثهاى بلشویکها چیزى نفهمیدم که وظایف اقتصادى انقلاب پرولترى چه تفاوتى دارد با وظایف اقتصادى انقلاب بورژوا- دمکراتیک روسیه؟ درست است ملى کردنها را داریم، مصادره کردنها و خلع ید از خلع ید کنندگان را داریم که در انقلاب ١٩٠٥ مطرح نیست، ولى این یک حرف کلى است بنظرم هنوز. به این معنى منظورم نیست به این معنى وظایف اقتصادى تفکیک شده بود. انقلاب سوسیالیستى یک انقلاب سوسیالیستى است و هدفش هم سوسیالیزه کردن تولید است. ولى از لحاظ آن شکل و عملکرد معیّن اقتصادى، برنامه اقتصاديى که حزب بلشویک فکر میکند در دوران انقلاب سوسیالیستى باید انجام شود، از این لحاظ کسى کار نکرده و تا آنجايى که بر میآید آرمان صنعتى کردن جامعه روسیه و یک روسیه مدرن و صنعنى، محور هر دو تا انقلاب است از نظر اقتصادى. و این چیزى است که به همین اعتبار بورژوازى و پرولتاریاى روسیه را هم جهت میکند تا فوریه و بعد از آن در فاصله فوریه تا اکتبر (لااقل از بعد آوریل نه، ولى از سال ١٩٢٨ به بعد) که اینجا پرولتاریا بعنوان یک شکست خورده میرود پشت این خواست. به هر حال میخواهم این را بگویم که اهداف اقتصادى این دو تا انقلاب متمایز نشد و در طول انقلاب اکتبر به بعد، پرولتاریا قادر نشد اینها را آن موقع هم بدرستى تعریف کند. در نتيجه بر سر حول مسائل وظایف اقتصادى شکست خورد و در نتیجه دوباره پرولتاریا رو به تلقى مشترکش با بورژوازى از آرمان صنعتى شدن به توافق رسید و شکست خودش را قبول کرد از نظر اجتماعى. پشت پروسه‌اى بسیج شد که با آن وجه مشترک اعتقادات او با بورژوازى در مورد روسیه بود و آن چیزى که بورژوازى را از پرولتریا در مورد اقتصاد روسیه متمایز میکرد، اتفاق نیفتاد، این روشن نشد.

به هر حال این چهارچوب بحث من است که در این رابطه میخواهم به آن "سوسیالیسم در یک کشور" بپردازم، آن چیزى که از آن ميفهمم. منتها براى اینکه این را بگویم لازم است اول یک مقدار در مورد خود این بحث بگویم که ابهاماتش کجا است. وقتى این روزها از "سوسیالیسم در یک کشور" صحبت میشود، گویا همه میدانند راجع به چه چیزى دارند صحبت میکنند. من نتوانستم به این سادگى بفهمم، که یک عده هستند موافق "سوسیالیسم در یک کشور" و یک عده هم مخالف "سوسیالیسم در یک کشور" هستند و معتقدند "انقلاب جهانى است"! من هنوز نميفهمم که اینها منظورشان بحثهاى سال ١٩٢٤ است؟ موافق آنهایى هستند که آن موقع میگفتند "سوسیالیسم در یک کشور"؟ الآن میگویند "سوسیالیسم در یک کشور" عملى نیست؟ یا وقتى میگویند سوسیالیسم منظورشان کمونیسم است؟ به آن معنى که مارکس در "نقد برنامه گوتا" میگوید، فاز بالایى یا فاز پايینى؟ و اگر انقلاب جهانى را قبول کنیم آیا به این معنى است که انقلاب در یک کشور وظایف اقتصادى ندارد یا دارد؟ و اگر سوسیالیسم در یک کشور را قبول کنیم آیا به معنى این است که از امروز طرفدار استالین و اردوگاه سوسیالیسم هستیم؟ همه این سؤالها در این یک کلمه هست. اگر کسى بخواهد یک خرده در این سوسیالیسم در یک کشور "آری" یا "نه" دقیق شود فورى به او میگویید منظورتان چه است؟ آره یا نه دارم به چه چیزى جواب میدهم؟ و بنظرم کسى که میخواهد به این سؤال جواب بدهد یا اصلاً این تز و یا این جمله را به کار ببرد باید بداند راجع به چه چیزى دارد حرف ميزند. من نمیدانم وقتى رفقا الآن این بحث را ميشنوند یا این فرمولبندى را در ذهنشان دارند کدام اینها مد نظرشان است؟ فکر میکنم باید به همه این وجوهش برخورد کرد و جوابهاى متفاوتش را داد. شاید یک مارکسیستى از این "نه" و "آری" بدست بیاورد، به یکى بگويیم "آری" به یکى دیگر "نه"، به دو تاى دیگرش "آری" بگويیم به یکى دیگرش "نه". و الزاماً از اول راهمان را با انقلاب "سوسیالیسم در یک کشور" اینطور جدا نکنیم که الآن رسیده باشیم به الا و بالله فقط انقلاب جهانى ممکن است اقتصاد فقط در مقیاس جهانى ممکن است و غیره و اینها فرمولبندى‌هایى است که ما امروز ميگیریم.

براى اینکه مثالى بزنم که این بحث به کجا رسیده، این دو تا نکته را میگویم. اولاً طرفدارهاى "سوسیالیسم در یک کشور" مثل اینکه فقط آنهایى هستند که "اردوگاه سوسیالیستى" توى گیومه را قبول دارند. من جایى برخورد نکرده‌ام یا ندیده‌ام کسى بیاید فعالانه از بحث "سوسیالیسم در یک کشور" دفاع کند و در عین حال - از دید خارجى کسى نباشد که طرفدار تجربه روسیه و خط استالین - لااقل طرفدار استالین نباشد. حالا ممکن است تا آلبانى آمده باشد و آنجا توقف کرده باشد. بنابراین ظاهر قضیه این است که طرفدارى از "سوسیالیسم در یک کشور" یعنى طرفدارى از پروسه طرح این مسأله در شوروى، موافقت کردن با نیروهاى آن پروسه و ادامه دادن در دفاع از آنها. حالا ممکن است خروشچف آمده و این دیگر خوشش نمیآید، مائو آمده و ديگر او را ندارد، ولى تا استالین و تا پروسه صنعتى شدن لااقل تا جنگ جهانى دوم یا احتمالاً تا نطق مخفى خروشچف را قبول دارد. این میشود طرفدار "سوسیالیسم در یک کشور" اگر همینطورى کسى جرأت کند بگوید من با این حرف موافقم یعنى این آدم! ولى مخالف "سوسیالیسم در یک کشور" یعنى این آدم که الآن میگویم.

مندل در یک مصاحبه‌اى با "کریتیک کمونیست" به زبان فرانسوى گفته که "سطح نیروهاى مولده در اروپاى غربى اجازه میدهد که سرمایه‌دارى سرنگون شود و روابط تولید سوسیالیستى بلافاصله بوجود بیاید". یک بابایى از مکزیک پیدا شده بنام "استرادا" گفته "این که شد سوسیالیسم در یک کشور یعنى در اروپاى غربى سوسیالیسم ممکن است؟ در صورتى که سوسیالیسم در مقیاس جهانى ممکن است". این که اروپاى غربى به خودى خود سوسیالیسم را برقرار کند، این همان تز "سوسیالیسم در یک کشور" است که خجولانه دارد وارد انترناسیونال چهار میشود.

مندل در پاورقى همین مقاله‌اش در همان نشریه ميگويد "من چنین چیزى نگفتم که سوسیالیسم در اروپا ممکن است، گفته‌ام اى، میشود یک کارهایى کرد ولى قبول دارم که سوسیالیسم در مقیاس جهانى عملى است ولى اینطورى نمیشود که سوسیالیسم در اروپاى غربى و مثلاً سرمایه‌دارى در جهان سوم و یا جاى دیگرى داشته باشیم، این عملى نیست". یعنى این یک مخالف "سوسیالیسم در یک کشور" است که میگوید انقلاب پرولترى و وظایف اقتصادى انقلاب پرولترى به این معنى و روابطه سوسیالیستى در اروپاى غربى را هم قبول ندارد براى اینکه این تمام جهان را در بر نميگیرد. با وجود یک اَشکال تولیدى در یک جاى دیگرى در جهان سوم که سرمایه‌دارى باشد هنوز، کافى است برایش که حرف خودش را پس بگیرد و معذرت بخواهد و تعدیل کند و میگوید "بتوانیم شروع کنیم به این کارها" و غیره، حرفى در این حدود میزند. یعنى مناسبات سوسیالیستى در اروپاى غربى معنایش همان "سوسیالیسم در یک کشور" است، چون احتمالاً اوگاندا از آن افتاده بیرون اوگاندا هم باید بیاید تا بشود سوسیالیسم را از نظر اقتصادى پیاده کرد. یکى از آن شورتر حزب کمونیست انترناسیونال است. میخواهم بگویم کسى که میگوید "انقلاب جهانی" با کى‌ها طرف حساب است یا بطور ابژکتیو خودش را قاطى چه کسانى قرار میدهد.

میگوید: "اگر آنها این نبرد را باختند علتش این بود که متحد اصلى پرولتاریاى روسیه نتوانست وظیفه‌اش را انجام بدهد (منظورش پرولتاریاى جهانى است) قدرت شوراها نیروى مقابله با پیش رفتن سرمایه‌دارى روسیه را نمیتوانست صرفاً از پرولتاریاى روسیه که در جنگ داخلى تلفات داده و تضعیف شده بود بدست آورد، بلکه میبایست آن را از پرولتاریاى بین‌المللى کسب کند. سرنوشت شوراها نه در پتروگراد و روستاهاى روسیه بلکه در برلین رقم زده میشد".

یعنى یک حزب سیاسى آمده و مردم را جمع کرده و گفته برویم آنجا انقلاب کنیم، تا آنجا انقلاب میکنند میگوید نه آقا جان باید برویم آنجا انقلاب کنیم! یعنى دوباره آن جماعت برگردند بروند در برلین انقلاب کنند، یا از قول هم انقلاب کنند، یک کارى بکنند که سرنوشت پرولتاریاى پتروگراد بالأخره در برلین تعیین بشود! که این میگوید نشد.

یا مثلاً اينجا میگوید: "بدیهى است که در رابطه با محتواى اقصادى- اجتماعى دقیقاً بلاواسطه انقلاب روسیه استالینیسم ضد انقلابى نبود، بلکه برعکس خود در قبال سیاست پرولترى انترناسیونالیستى بلشویکها بیان سیاسى محتواى مزبور به شمار میرفت".

یعنى بحثش این است که محتواى انقلاب روسیه اگر میخواست برسد به اقتصاد، همین است که استالین میگفت و نباید میرسید به آنجا. یعنى همین که شما در روسیه شروع کنید مسأله اقتصادى انقلاب روسیه را مطرح کنید معناى آن استالین است و استالین در رابطه با آن انقلاب ضد انقلابى نیست ادامه آن است. چیزى که میتوانست استالين را مثلاً رد کند این است که واقعاً استراتژى انقلاب جهانی بنا باشد ادامه پیدا کند.

این بحث را از این نظر میگویم که دو تا قطب هست که وقتى بحث را خوب روشن کنیم معلوم میشود این دو تا قطب همان موقع است، که دعواهاى درونى حزب بلشویک در آن موقع بین استالین از یک طرف و زینوویف و تروتسکى از طرف دیگر یا در مرحله‌اى دیگر زینوویف آن طرف و تروتسکى بتنهایى در این طرف را امروز آوردند و به آن ظاهر تئوریک دادند. به این معنى که مخالفت "استالینیستهاى" توى گیومه و "ضد استالینیستهاى" توى گیومه امروز دارند صحنه بحث "سوسیالیسم در یک کشور" و "انقلاب جهانی" را تعیین میکنند. تروتسکیستها مشخصاً میگویند فقط "انقلاب جهانی" ممکن است و استالینیستها هم میگویند فقط "سوسیالیسم در یک کشور" معتبر است و این دو تا عملاً هم این صفبندى را امروز دارند، همان نیروها هستند که این بحث را به دست دارند. لنینیسم اگر آن موقع نمایندگى نشد امروز هم در قبال بحث "سوسیالیسم در یک کشور" یا "انقلاب جهانی" نمایندگى نمیشود. هر کسى به این بحث جواب چکى آرى یا نه بدهد (اگر اشتباه نکنم نشریه اکتبر خودمان هم تلویحاً این استنباط را داده بود) که باید گفت "انقلاب جهانی" و هر کسى گفت "سوسیالیسم در یک کشور" را باید کوبید. هر کسى این حرف را میزند بطور عینى در یک قطب‌بندى این دو طرف بحث قرار میگیرد، چیز ثالثى نگفته است. کسى که میگوید انقلاب جهانى، دیدگاهش این است که انقلاب در یک کشور و وظایف اقتصادیش نمیتواند به پیروزى برسد و کسى میگوید "سوسیالیسم در یک کشور" بله! و "انقلاب جهانی" حرفش چرند است! امروز بطور عینى در موضع طرفدارى از اردوگاه سوسیالیسم قرار دارد، به این معنى که امروز به آن میگویند.

بنظر من این درست نیست. هیچکدام از این دو قطب، يک موضع لنینى را راجع به مسائل اقتصادى انقلاب سوسیالیستى نمایندگى نمیکند. و بخصوص این دعواى سیاسى قدیمى داخلى روسیه و کمینترن است که امروز فراکسیونهایش به آن ظاهر تئوریک میدهند و به این شکل بيان میکنند. به این معنى بحث من این است که فرمولبندى "سوسیالیسم در یک کشور" آری یا نه یا "سوسیالیسم دریک کشور" یا "انقلاب جهانی"، یک فرمولبندى تحمیلى آن دوره است از طریق ادامه دهندگان همان خط مشى‌ها به جنبش کمونیستى و این فرمولبندى را اساساً نباید پذیرفت. بنظر من این دو به هم نامرتبط هستند، به این ترتیبى که الآن مرتبتش بکنیم.

در بحث "سوسیالیسم در یک کشور" باید به این نکات پرداخت که اینها را روشن کرد: اولاً خود این سؤال به چه معنى است؟ به این معنى یعنى اینکه در سطح تئوریک آیا بحث سر این است که سوسیالیسم در یک کشور از لحاظ تئوریک ممکن است یا نه؟ بطور کلى در هر کشورى بطور کلى هر سوسیالیسمى؟ مثلاً بحث سر این است که با تئورى مارکسیسم بطور کلى در تناقض است، آیا بحث سر این است؟ به این سؤال باید جواب بدهیم؟ یک سطح بحث در سطح تئوریک است. آیا این یک بحث تجریدى تئوریک است مستقل از شوروى، کلاً داریم از اقتصاد جهانى سرمایه‌دارى، یک اقتصاد جهانى سوسیالیستى را نتیجه میگیریم و میگويیم آلترناتیو آن هم به همان اندازه فقط جهانيش ممکن است، به بحث بايد در این سطح بپردازیم؟ که من در این سطح با آن برخورد میکنم.

یکى اینکه از لحاظ تاریخى داریم به چه میگوییم آرى یا نه؟ آیا منظور مباحثات آن موقع است؟ با این بحث ما راجع به مباحثات آن موقع در جامعه روسیه موضعگیرى میکنیم؟ داریم خودمان را در جهت استالین یا تروتسکى یا زینوویف قرار میدهیم؟ به این سؤال باید جواب داد که ما در پلمیک مربوط به "سوسیالیسم در یک کشور" در آن مقطع باید کجا بایستیم؟ که من نظر شخصى خودم را اینجا میگویم. یکى دیگر اینکه بالأخره زیر آن سؤال این سؤال پنهان شده که محتواى اقتصادى انقلاب پرولترى چه است؟ میدانیم که انقلاب پرولتاریا در سطح سیاسیش در یک کشور را همه قبول دارند که پرولتاریا میتواند قدرت را در یک کشور بدست بگیرد. سؤالى که اینجا بنابراین زیر چتر بحث " سوسیالیسم در یک کشور" مطرح میشود این است که محتواى اقتصادى انقلاب پرولترى بالأخره چه است؟ نمیشود گفت سوسیالیسم حالا هر چه هست؟ باید سرمایه‌دارى باشد؟ اگر چیز دیگرى است پس چرا نمیشود گفت سوسیالیستى؟ اگر نمیشود گفت پس چه میشود گفت؟ بالأخره پرولتاریا در یک کشور با اقتصادش باید چکار بکند؟ این اقتصاد چه ربطى به آن انقلاب پرولترى دارد؟ اقتصاد دوران انتظار است؟ چیه؟ این جواب را باید داد. کسى که وارد این بحث میشود از آن طرف باید با یک جوابى بیاید بیرون، باید خط خودش را انتخاب کرده باشد.

بعد چیزى که باید روشن کرد این است که منظور از سوسیالیسم چه است؟ ما داریم راجع به فاز بالايى جامعه کمونیستى حرف میزنیم یا فاز پايینى جامعه کمونیستى، یعنى سوسیالیسم، دوران گذار، دوران دیکتاتورى پرولتاریا؟ که اگر این را هم کسى روشن کند ساده‌تر میشود به آن جواب داد. من فکر میکنم باید در این فرمولبندى آری یا نه، یکى از این آره یا نه هايى که فرق میکند، همین بحث باید بگوید منظور چه سطحى از بحث است. و اینکه آیا تئورى مارکسیستى یا خود مارکس و انگلس و لنین براى هر دو فاز از لحاظ در یک کشور بودن یا نبودنشان یک حکم یکسان داده‌اند؟ یا راجع به این چه گفته‌اند؟ اینها باید روشن بشود. و بالأخره این فرمولبندى آن فرمولبندى است که ما با آن میخواهیم مرزبندیمان را با بقیه انترناسیونال ٤ و رویزیونیستهاى مدرن و غیره و غیره سر شوروى معلوم کنیم؟ که ما هم رفتیم به اردوگاه آنها که طرفدار انقلاب جهانى اند؟ این شده تز هویتى یا تابلوى مرزبندى ما با کسان دیگر؟ این را هم یک نفر روشن کند. چون من استنباطم این است که بخشى از رفقاى ما امروز این را میگویند. ممکن است حرفشان معتبر باشد و حرف من غلط باشد ولى من با این نظر مخالفم. یعنى بنظر من ما نباید پروبلماتیک "سوسیالیسم در یک کشور يا انقلاب جهانى" را بپذیریم و رادیکال بودن و ضد روسى بودن و ضد رویزیونیستى بودن خودمان را در این که "ما معتقد به انقلاب جهانى هستیم" نشان بدهیم. یعنى در موضع اپوزیسیون همان روسیه، همان موضع تئوریزه کنندگان اقتصادى که ما با آن مواجهیم. بنظرم این اشتباه است. به هر حال میخواهم بگویم نباید بحث "سوسیالیسم در یک کشور" را بعنوان یکى از گرهگاههاى هویّتى حزب و یا هویّتى مارکسیسم انقلابى و لنینیسم در رابطه با تجربه شوروى چسبید، این نمیتواند هویّتى به ما بدهد. بنظر من یک بحث تحمیلى به جنبش کمونیستى و همان بار ناسیونالیستى و پاسیفیستى که همان موقع در زمان خودش داشته همچنان دارد. حالا من به تک تک اینها باختصار برخورد میکنم.

اولاً در رابطه با چهارچوب تاریخى مسأله یک مقدار صحبت میکنم، که این بحث اصلاً چه جورى در روسیه مطرح شد. باز هم متأسفانه نمیرسم و یا آمادگى آن را ندارم که نقل قولهاى مفصل يا زیادى را از بحث آن دوره بخوانم (اینجا هست و خط کشى کرده‌ام و اگر بعداً رفقا بخواهند میشود بعضيها را در حین بحث برایشان بخوانم). ولى اولین بارى که بحث تئورى "سوسیالیسم در یک کشور" مطرح میشود (من حالا اینجا در سطح فرم و ظاهرش بحث میکنم و بعد روى محتواى آن بحث میکنم) آنجايى است که جدال علیه تروتسکى بعد از مرگ لنین شروع میشود. در فاصله مرگ لنین تا پایان سال ١٩٢٤ موضوع زدن تروتسکى است و دور کردنش از مسأله قدرت و جانشینى لنین و اینکه چطور این کسى که حالا سواى بعضى مسائلى از قبیل اینکه از قدیم بلشویک نبوده ولى به هر حال بعنوان کسى که از بقیه کمیته مرکزى شناخته شده‌تر و تأثیرى که داشته، طبیعى‌ترین جانشین لنین محسوب میشد، این را چگونه دست به سرش کنند که نتواند بیاید سر کار. حالا ممکن است اهداف خیلى پاکى هم داشتند. مخالف نظراتش بودند. ولى به هر حال آن دوره جدال بر سر دور کردن تروتسکى و بحث "سوسیالیسم در یک کشور" اولین فرمولبندیش علیه تز "انقلاب مداوم" تروتسکى مطرح میشود. و براى این کار تز "انقلاب مداوم" تروتسکى هم تا یک حدى بد خوانده میشود و بد به آن برخورد میکنند. این بحثها هم در کتابهاى یک جلدى ا. اچ. کار هست و هم در کتابهاى دیگرش مال همان دوره. که تز "انقلاب مداوم" تروتسکى این بود که انقلاب دمکراتیک در روسیه فوراً باید به انقلاب پرولترى اعتلاء پیدا بکند. مربوط به خود روسیه بود. به دلیل اینکه کلاً روسها انقلاب خودشان را به انقلاب جهانى مربوط میکردند یک بحث بود، یکى اینکه مداوم بودن انقلاب روسیه قرار بود از چه به چه مداوم باشد؟ تروتسکى گفته بود انقلاب پرولترى از علیه تزاریسم به انقلاب سوسیالیستى باید مداوم رفت هیچ فاصله‌اى را نمیشود نگهداشت، چون نمیتوانیم مطالبات دهقانان را در این چهارچوب بدهیم، چون با ما در میافتند و ما را میزنند بنابراین ما باید تولید را اجتماعى کنیم. این انقلاب مداوم در روسیه بود. به این معنى که قرار نبود انقلاب جهانى بعداً بشود. قرار بود انقلاب دمکراتیک در روسیه و یا هر اتفاقى که در روسیه دارد میافتد بطور بلافصلى به انقلاب سوسیالیستى در روسیه متصل شود و پرولتاریا راهش را ادامه بدهد تا حکومت کارگرى برقرار بکند، خیلى سریع. لنین با این دیدگاه و با این سرعت مخالف بود، از نقطه نظر شرایط عینى روسیه آن موقع، و نیروى واقعى طبقه کارگر و زمینه‌هاى تحول انقلابى- دمکراتیک جامعه روسیه، گفت این عملى نیست.

در بحث "سوسیالیسم در یک کشور" استالین براى اولین بار در رد تز "انقلاب مداوم" از سوسیالیسم در یک کشور حرف میزند. اسم مقاله‌اش هم هست "اکتبر و تئورى انقلاب مداوم رفیق تروتسکی" (٢٠ دسامبر ١٩٢٤). استالین آنجا تز انقلاب مداوم را بعنوان یک تز غیر لنینى رد میکند که لنین هم با آن مخالف بوده و غیره به جایش از سوسیالیسم در یک کشور حرف میزند. بعداً میگویم وقتى استالین میگوید "سوسیالیسم در یک کشور" دقیقاً چه میگوید و اصلا بحث آن موقع در چه چهارچوبى محدود بود. ولى این شروع بحث است و با بحث "سوسیالیسم در یک کشور" فى‌الواقع دوران بد نام کردن تروتسکى و نشان دادن اتوپیک بودنش یا نشان دادن ذهنى‌گرايى بودنش و نشان دادن مخالفتش با لنین، اینها مسائلى بود که این تز در آن مطرح شد. آن وقتى هم که این را مینویسد کسى هم تعمقى روى این مسأله نمیکند. یعنى مقاله استالین را کسى نمیخواند. استالین به آدم تئوریسینى معروف نبود که حرفهایش را بگیرند و بخوانند و ببینند استالین از نظر تئوریک چه گفته. معمولا توسط افراد تئوریک‌تر کمیته مرکزى مثل زینوویف یا بوخارین و تروتسکى تحقیر میشده. کسى تئوریسین بودن استالین را جدى نمیگرفت و آن مقاله‌اش هم تا سه ماه بعدش کسى حرفش را نمیزند. بعداً یک سال بعدش بوخارین تازه میگوید وقتى آدم به مسأله سوسیالیسم در یک کشور فکر میکند میبیند مسأله ساده نیست. در صورتى که استالین یک سال قبل این بحث را از نظر تئوریک مطرح کرده و هیچکسى بطور جدى به آن نميپردازد و اصلاً برخوردى نمیکند. تروتسکى بعدها میگوید "سوسیالیسم در یک کشور" مخالف "انقلاب مداوم" من است بله پيگيرانه مخالف است. یعنى به هر حال این چهارچوب استدلالى را میپذیرد.

تا انقلاب ١٩٠٥ مارکسیستهاى روسیه بحثشان این بود که در روسیه نمیشود انقلاب سوسیالیستى کرد، کشور عقب مانده است و انقلاب بورژوا دمکراتیک میشود کرد، که همه این را میدانیم. منشویکها هم این خط را نمایندگى پیگیر میکردند که لنین میآید و یک خواصى براى آن انقلاب بورژوازى- دمکراتیک میشمرد که این کار سوسیالیسم را تسهیل میکند. از جمله اين که رهبرى آن دست بورژوازى نیست بلکه دست خود پرولتاریا است و وظیفه‌اش زدن ضربات اساسى به پایه‌هاى مالکیت و همینطور بسط وسیع دمکراسى است. ولى تا آن دوره کسى در روسیه بشود سوسیالیسم ساخت و در روسیه انقلاب سوسیالیستى کرد، به دلیل عقب ماندگى روسیه کسى بطور جدى به این نپرداخت. تا خود انقلاب ١٩١٧ هم این خیلى روشن است و بنظر من نمیشود این را انکار کرد که تصور بلشویکها این بود که انقلابشان به انقلاب جهانى دامن میزند و افق انقلاب جهانى را ميدیدند. اینطورى نبود که با هدف انقلاب در روسیه و ساختن سوسیالیسم در روسیه و کمونیسم در روسیه، آنطورى که ما از این به بعد میخواهیم بکنیم. این نقشه را نداشتند (ما هم بيخود میگوییم داریم!) و انقلاب جهانى را میدیدند. شوخى هم نبود چون یک جنگ جهانى وسیعى در جریان بود وقتى که اینها قدرت را بدست گرفتند و آن موقع همه چیز طبیعى بود، که انقلاب شدن در کشورها میشد و شکست میخورد. بعضى وقتها این یا آن کشور قدرت را نگه میداشت. افقشان از بحث انقلاب جهانى را از آن کانال میدیدند که انقلاب روسیه به انقلاب جهانى کمک میکند، پرولتاریاى آلمان انقلاب میکند، پرولتاریاى اروپا انقلاب میکند، امکان ساختن سوسیالیسم به وجود میآید. اگر همان موقع از آنها میپرسیدید در روسیه سالهاى ١٩١٧- ١٩١٨ سوسیالیسم را بسازیم احتمالاً همه آنها میگفتند نمیشود، این باید به انقلاب جهانى کمک کند. منتها بعد از اینکه مسأله تروتسکى با این بحث "سوسیالیسم در یک کشور" شروع میشود پایه این بحث عوض میشود. به این معنى که مشاهده میشود که انقلاب جهانى به این زودیها در کار نیست و این را هر کدام از رهبران حزب بلشویک در اینجا یا آنجا گفته‌اند. تروتسکى گفته، لنین گفته تا زینوویف و استالین گفته‌اند که مثل اینکه از انقلاب جهانى به این زودیها خبرى نیست. بعداً در سالهاى ١٩٢٣- ١٩٢٤ که مسأله "سوسیالیسم در یک کشور" بطور جدى مطرح میشود دوره‌اى است که کمینترن مشاهده میکند که ثبات در سرمایه‌دارى اروپاى غربى به وجود آمده، یعنى یک دوره ثبات به وجود آمده. در مقابلش آن وقت باید بگويد خوب چى؟ مثل خودمان در کردستان. وقتى یک عده گفتند "جمهورى اسلامى تثبیت شد" خُب بعد فورى جواب میدادند ما از فردا چکار باید بکنیم؟ اگر جمهورى اسلامى تثبیت شد ما در کردستان چکار باید بکنیم؟ عین همین بحث در یک مقیاس خیلى وسیعتر و جدى‌ترى براى آنها مطرح میشود که خُب اگر سرمایه‌دارى جهانى حالا یک دوره ثبات دارد (آنها هم مثل ما لغتهاى موقت و نسبتاً را بلد بودند را میگذاشتند پشتش) حالا ما باید چکار بکنیم؟ این مسأله "چکار باید بکنیم" توجهات را میبرد روى بحثى که استالین مطرح کرده ب ود "مسأله ساختمان اقتصادى سوسیالیسم" و مسأله نپ NEP را چکارش بکنیم؟ چون اولین سؤال این میشود که با وضعیت اقتصادى چکار بکنیم؟ بعلاوه اینکه نتیجه عملى نپ یک مقدار شکوفايى اقتصادى بود که یک درجه‌اى حالت اضطرارى اقتصادى را تخفیف میداد و نوعى شکل دادن به یک نوع اقتصاد مطلوبتر را برایشان مطرح میکرد.

به هر حال اینجا است که برمیگردند به "سوسیالیسم در یک کشور" فکر میکنند و همه نقل قولهاى لنین را علیه همدیگر بالأخره پیدا میکنند. چون نقل قول از لنین هست که میگوید غیرممکن است و نقل قول هم هست که میگوید ممکن است. بستگى به این داشته که از چه صحبت میکرده. با همان ملاحظاتى که من گفتم: آیا راجع به جامعه کمونیستى حرف میزده؟ آیا راجع به سوسیالیسم به آن معنى محدود کلمه حرف میزده؟ آیا راجع به شروع پروسه حرف میزده یا از فرجام نهايى. و غیره؟ ولى در این شکى نیست که هیچکدام اینها انتظار نداشتند، یا لااقل آنقدر از مرحله پرت نبودند که فکر کنند از نظر اقتصادى بى وظیفه اند. و بارها همه‌شان در حاشیه بحثهاى دیگرى در مورد وظایف اقتصادیشان صحبت کرده بودند. لنین هم صحبت کرده بود. در بعضى از اینها لنین گفته ممکن است و بعضى جاها گفت ممکن نیست. مثلاً نامه براى کارگر آمریکايى مینویسد میگوید شما باید به کمک ما بیايید. انقلاب روسیه بدون انقلاب جهانى به جايى نمیرسد. کمک شما به اتحاد بین‌المللى ضرورى است. و آنجايى که دارد با یکى میگوید برو گندم خودت را بکار یا مثلاً تولید را بالا ببرید که جواب معیشت را بدهیم میگوید ما وظیفه داریم یک اقتصاد درست را سازمان بدهیم، ما وظیفه داریم یک اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى را سازمان دهیم و غیره. میتوانیم سازمان بدهیم. درست است که منابع ما کم است ولى بالأخره ما باید بتوانیم این کار را بکنیم. میخواهم بگویم که در دیدگاه لنین این نقل قول براى دو طرف کم نیست. در عین اینکه بنظر من روشن است که لنین منتظر انقلاب جهانى است. منتظر نه به این معنى که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته، به این معنى که این را راه محتمل و نجاتبخش انقلاب روسیه میداند، ولى روشن است که به وظایف اقتصادى خودشان در بحثهایى توجه میکند. ثبات سرمایه‌دارى اروپاى غربى باعث میشود که این بحثها مطرح شود. یعنى بروند دنبال اینکه باید چکار کرد. باید رفت روى سرنوشت نپ، آینده اقتصاد روسیه و وظایف اقتصادى انقلاب پرولترى در روسیه خَم بشوند. از اینجا است که بتدريج تز "سوسیالیسم در یک کشور" بعنوان این که انقلاب کردیم که سوسیالیسم را بسازیم مطرح میشود و جایگیر میشود.

منتها من اینجا یک اشاره‌اى به همان بحثم میکنم که در "بسوى سوسیالیسم" این دفعه آمده و در سمینار "دولت در دوره‌هاى انقلابی" هم گفتم که بنظر من دو فاز در دیکتاتورى پرولتاریا را باید تفکیک کرد، تشخیص داد از هم. یکى فاز بطور مشخص انقلابى، به معنى دوره انقلابى کلمه، وقتى که بحران انقلابى در جامعه وجود دارد و دیگرى فاز ثبات یافته‌تر دوره گذار است که در آن اَشکال اقتصادى- اجتماعى- فرهنگى به وجود میآید که جامعه را دارد به جلو میبرد، بدون اینکه خطر شکست انقلاب به معنى نظامى- سیاسى کلمه بطور جدى مطرح باشد. بنظر من لنین خودش به این توجه دارد و وقتى این بار من بحثهایش را راجع به دیکتاتورى پرولتاریا میخواندم نقل قولهاى متعددى هست از لنین. بیش از پنج شش تا در مورد این که ما این دو مرحله را جلوى چشممان خودمان داشتیم. اولى را طى کردیم و الآن در دومى هستیم یا هنوز اولى را طى میکنیم یا وظیفه ما بعد از طى مرحله اول چه است و غیره. در خود "بسوى سوسیالیسم" من دو سه تا نمونه از آن نقل قولها را آوردم. یکى این است که به مجرد اين که و به درجه‌اى که ما بتوانیم خطر اعاده رژیم قبلى را از سرمان برطرف کنیم و مقاومت بورژوازى را در هم بشکنیم وظیفه ساختن یک اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى روى دوش ما است. باید این را بعدش انجام بدهیم. در بحثهاى دیگرش شروع میکند و میگوید بله، الآن است و در سال ١٩١٨ حتى میگوید ما آنها را شکست دادیم و الآن است. خُب البته بعداً باز هم به آنها حمله میشود و جنگ داخلى بالا میگیرد و عملاً دو سه سال بعدش هم هنوز درگیر جنگ و مبارزه نظامى هستند. ولى در آن دوره کوتاهى که صلح شده، قبل از اینکه جنگ داخلى بالا بگیرد، لنین این تصور را دارد که فاز دوم ساختن یک اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى شروع شده.

به هر حال این را میخواهم بگویم که در صحبتهاى تک تکشان این بود. یعنى بدون وظیفه اقتصادى شدن انقلاب سوسیالیستى در یک کشور، اخیر است فکر ميکنم. یا تبدیل شدن وظیفه اقتصادى به شیوه دولتى کردن اقتصاد یا سرمایه‌دارى انحصارى دولتی اخیر است. من در بحثهاى آن موقع بلشویکها این استنباط را نمیگیرم که اینها وظیفه خودشان را حفظ سرمایه‌دارى میدیدند تا ببینیم که انقلاب جهانى بشود، یا وظيفه‌شان را بهبود و اصلاح سرمایه‌دارى میدیدند. نه، برعکس، همه آنها در مورد اقتصاد و مناسبات اقتصادى متفاوتى با سرمایه‌دارى حرف زده‌اند. بحثهاى آنها حول"سوسیالیسم در یک کشور" میرود سر دو مسأله: یکى ساختمان سوسیالیسم و دیگرى فرجام نهايى یا پیروزى نهايى. این دو تا را تفکیک میکنند. که من فکر میکنم اینجا دارند باز به دو فاز بلحاظ اقتصادی اشاره میکنند. همانطور که مارکس در "نقد برنامه گوتا" از فاز پايینى و فاز بالايى صحبت میکند. فى‌الواقع دارند میگویند دومى ممکن نیست اولیش ممکن است. یعنى این را موافق و مخالف قبول دارند. و در بحثى که باز راجع به این خواندم ندیدم که زینوویف یا تروتسکى یا کسى دیگر مخالف این باشد که شروع این پروسه ممکن است، مخالف این باشد که آغاز ساختمان اقتصاد سوسیالیستى و پايه‌گذاريش ممکن است. کسى مخالف این نبود، همه مخالف فرجام نهايى آن بودند. میگفتند عاقبتش چه میشود؟ به این معنى بحثشان در این چهارچوب محدود بود. اینکه مضمون آن به دولتى کردن و سرمایه‌دارى انحصارى دولتى انجامید چیز تازه‌ترى است نسبت به این مسأله، که البته در این نشریه حزب کمونیست بین‌الملل هست که این استنباط را میدهد که مضمون اقتصادیات دوره دیکتاتورى پرولتاریا، سرمایه‌دارى انحصارى دولتى است.

در آن بحث دو تا فاز گفتم که بنظر من در اولین فاز هر چیزى ممکن است مبناى اقتصادى جامعه باشد. همانى که از بورژوازى تحویل گرفتید همان هم قاعدتاً مبناى اقتصادى شما است که احیاناً میتوانید تغییراتى در آن بدهید، یا ممکن است دگرگونش کنید. ولى در فاز اول دیکتاتورى پرولتاریا ممکن است سرمایه‌دارى انحصارى دولتى مضمون و مناسبات اقتصادى باشد. ولى در فاز دوم دیکتاتورى پرولتاریا، لااقل بلشویکها چنین اعتقادى نداشتند. چه استالین، چه زینوویف، چه تروتسکى و چه بوخارین هیچکدام این اعتقاد را نداشتند که مضمون اقتصادى دوره گذار، چیزى متفاوت از سرمایه‌دارى و برتر از سرمایه‌دارى است. گفتم که مخالفینشان هم با اینها این بحث را نداشتند. مسأله واقعى این است که مخالفینشان همان موقع تشخیص دادند که پشت بحث "سوسیالیسم در یک کشور" چیزهاى دیگرى هست، غیر از اینکه شروع میکنیم و فرجامش معلوم نیست. استالین تا روز آخرش هم میگوید "فرجام نهائيش در این دوره معیّن" و یا "فرجام نهائیش هم به انقلاب جهانى مرتبط است". فرمولبندى خودش را تصحیح میکند. بعدها است که میآید و میگوید کمونیستى هم میشود و همه چیز هم میشود در این کشور. ولى این فاز هنوز آن فاز نیست. این پلميک پلمیکى است که استالین هنوز خیلى با اعتدال حرفش را میزند، و مخالف و موافق فى‌الواقع دست همدیگر را میخوانند که بحث حاد میشود. وگرنه خود فرمولبندى اینها با هم هیچ تفاوتى ندارد. بحث یکى تأکیدى است روى آن وجهى که ديگرى میگوید "البته آنطور است" بحث دیگرى مقدمه "البته" است. این میگوید شروعش ممکن است، فرجامش به انقلاب جهانى بستگى دارد. ديگرى میگوید شروعش ممکن است فرجامش به انقلاب جهانى بستگى دارد! من آن چیزى که فهمیدم، تفاوتشان دقیقاً همين است. منتها دست همدیگر را خوانده‌اند و میدانند داستان چيست، یعنى بحثهایى که علیه همدیگر میکنند بحثهاى واقعى است. داستان سر این است که در آن دوره‌اى که مخالفین "سوسیالیسم در یک کشور" بحثشان را فرموله میکنند (یعنى تروتسکى و زینوویف)، "سوسیالیسم در یک کشور" پوششى براى بحث سیاست دهقانى است نه بحث صنعتى شدن. یعنى این که دارد میگوید "نه، سوسیالیسم در یک کشور نه"، چه چيز را ميبيند؟ گسستن اتحاد از پرولتاریاى جهانى و وحدت با دهقان داخلى را دارد ميبیند. یعنى یکى از آن ارکان دیکتاتورى پرولتاریا که صحبتش بود، آوانس به دهقانها، ادامه نپ، بگذارید دهقانانان خودشان را پولدار بکنند و فشار روى طبقه کارگر... و میگوید من اين را قبول ندارم. ميگويد من این "سوسیالیسم در یک کشور" را میگذارم توى گیومه و میگویم این را دیگر قبول ندارم. این بحث را با این محتواى واقعى مادیش قبول ندارم.

اگر فرمولش را میگذاشتند که فقط قرار بود بر رویش توافق کنند که بارها سر این فرمول توافق کردند و قطعنامه‌هاى اتفاق آراء دارند سر اینکه سوسیالیسم شروعش ممکن است آخرش معلوم نیست، یا کدام تکه‌اش به انقلاب جهانى مربوط میشود، یا همه ما باید بدانیم که این را میشود ساخت. ولى پشتش بحثهایشان را میکردند بر سر معناى واقعى این کلمه. معنى واقعى این کلمه گفتم یکى در مرحله اولش - که تروتسکى و زینوویف در اپوزیسیون این تز هستند در آن مقطع، نه بوخارین. بوخارین هیچوقت نمیآید در اپوزیسیون این تز ولى میرود در اپوزیسیون طرفدارهاى این تز قرار میگیرد - در این مرحله بحث سر دعواى کارگرى- دهقانى در روسیه است و اتحاد با دهقانان. یک مضمونش ادامه سیاست دهقانى با آوانس به دهقانان نپ است. یک مضمون دیگرش پروسه صنعتى شدن است و اینکه روسیه با چه شیوه‌اى باید صنعتى شود، و یک مضمون دیگرش قدرتگیرى چه کسى در کمیته مرکزی است. یعنى این تز دارد نشان میدهد که چه کسى دارد به قدرت نزدیک میشود و تحت چه پروسه‌اى؟ به این معنى مخالفین "سوسیالیسم در یک کشور" بحث را قطبى میکنند، بدون اینکه از نظر محتوایى بحث بطور واقعى در آن مقطع در روسیه قطبى باشد. طبعاً ماهیّت لنینى آن را تا آن حدى که برایشان صَرف میکند بیرون میکشند و افشاء میکنند. یعنى هم زینوویف و هم تروتسکى میگویند این ناسیونالیسم است، این کوته‌نظرى ناسیونالیستى است. و وقتى به بحث خودش نگاه میکنيد یا قطعنامه‌اى که خودش تصویب کرده و به اقتصادیاتى که خودش پیشتهاد میکند، فرقى با آن کوته‌نظرى ناسیونالیستى ندارد بجز اینکه صنعتگرایانه است نه کشاورزى‌گرایانه بر خلاف سیاست بوخارین. منتها بحث به صورت "انقلاب جهانی" یا "سوسیالیسم در یک کشور" عرضه میشود.

به هر حال در طول سال ١٩٢٤ اين تروتسکى است که دارد میخورد از این خط. یعنى بعد از اینکه تکلیف تروتسکى معلوم میشود زینوویف و استالین و کامنف را میبرند در مثلث قدرتى که تازه خودش بخشى از دفتر سیاسى بوده و استالین نفر سوم این مثلث محسوب میشده. اول زینوویف است بعد کامنف بطور طبیعى در حزب و بعد استالین، یا استالین مساوى یا دو به دو در رابطه با زینوویف. ولى در این شک نیست که زینوویف جلو است. و در این مقطع است که استالین مانوور میکند و با کمک جریان راست زینوویف را میزند. زینوویف هم با اتکاء کمیته لنینگراد نظراتش را عوض میکند و چپ میشود و در مقابلش میایستد. تا سال ١٩٢٦ زینوویف هم شکست میخورد و از همان تاریخ کمابیش بوخارین مطرح میشود و بوخارین این دفعه به کمک چپها شکست میخورد تا وقتى استالین دقیقاً سانتر را تثبیت میکند.

آن چیزى که در این رابطه میخواهم بگویم این است که در اختلافات زینوویف با خط استالین در سال ١٩٢٥ که بحث "سوسیالیسم در یک کشور" و ماهیت نپ - اینکه چه هست، سرمایه‌دارى است یا سوسیالیسم است - مطرح میشود اختلافاتى است که بنظر من تا آنجا که زینوویف نماینده‌اش هست زینوویف نماینده منافع شخصى خودش است. لنینگراد نماینده خط صنعتى شدن و کارگرى کردن حزب و سیاست کارگرى را در مقابل نپ گذاشتن و غیره است و زینوویف خودش را با آن اپوزیسیون واقعى در حزب، از آنجایى که در عین حال پایگاه همیشگى زینوویف در کمیته لنینگراد بوده، منطبق میکند و در ظرف سه هفته، آنطورى که فاکت و اسنادش هست نظرش را در مورد دهقانان عوض میکند. خود زینوویف کسى بوده که سه هفته قبلش میگوید "رو به روستاها بکنیم". بوخارین هم همان دوره به دهقانان میگوید "خودتان را ثروتمند بکنید". و با هم رو به روستاها کردند. ولى در ظرف سه هفته است که زینوویف، کامنف، کروپسکایا و سوکولنیکف یک بیانیه چهار نفره میدهند علیه اولاً بوروکراتیسم در داخل تشکیلات و ثانیاً آوانس به دهقانان و سرکوب شدن مطالبات کارگرى. در این دوره است که زینوویف بحث "انقلاب جهانی" میکند و از منافع پرولتاریا حرف میزند. ولى فى‌الواقع کمیته تشکیلات لنینگراد است که چون از قدیم خودش را هسته اصلى حزب بلشویک میدانست و بطور عینى بخش پرولترى این حزب بود منافع اخص کارگرى را در آن مقطع (حالا ممکن است محدودنگرانه ميدیده که وارد این بحث نمیشوم) مطرح میکند و از سیاست صنعتى و صنعتگرایى در مقابل سیاست ارضى دفاع میکند. در این دوره "سوسیالیسم در یک کشور" بنظر گروه بوخارین میآید که خط آنها است، ادامه نپ است. سوسیالیسم در یک کشورى که استالین مطرح میکند چیزى جز ادامه نپ نیست و اصلاً با کمک این تز باید رفت سراغ زینوویف و مخالفین چپ و کمیته لنینگراد را رام کرد و سر جایش نشاند.

سال بعدش که زینوویف در کمیته لنینگراد مجاب میشود و کوتاه میآید، بحث برعکس میشود یعنى در همان کنگره چهارده انتهاى سال ١٩٢٥ - که به آن میگویند "کنگره صنعنى شدن" - در عین اینکه "رو به دهقانان" را تصویب میکرد، در عین اینکه زینوویف و لنینگرادیستها را شکست دادند، خاصیتش این بود که اسم خودش را گذاشت "کنگره صنعتى شدن" و با سیاست صنعتى شدن آمد که بعد از آن است که این سیاست با سیاست حاکم بر کمیته مرکزى، که تئوریسین آن بوخارین بود، در تناقض قرار میگیرد و جناح راست عمده میشود و بحث بر سر صنعتى شدن شروع میشود که این دوره نادم شدن طرفداران تروتسکى و برگشتن آنها به صفوف حزب و مطرح شدن مطالبات اقتصادى تروتسکیستها است. و حتى یک مقدارى از خود تروتسکى اینجا و آنجا دفاع میشود در مقابل خط بوخارین؛ "که بیچاره تروتسکى آنطورى میگفت و شما دارید اینطورى میگویید". در این رابطه است که محتواى اقتصادى "سوسیالیسم در یک کشور" عوض میشود ولى بحث سوسیالیسم در یک کشور میشود "صنعتى شدن در یک کشور". قبلش بود "اتحاد با دهقانان در یک کشور". کمک ماتریال محلى که لنین گفته آوانس دادن به دهقان و شرکت دادن آنان در قدرت و اجازه دادن آنها به انباشت کردن (روشهاى نپى). قدرت را در این کشور نگهمیداریم و اقتصاد را رشد میدهیم. تا حدى که بوخارین و استالین میگویند این نپ گامى در جهت سوسیالیسم و مضموناً سوسیالیستى و در مسیر سوسیالیسم است، زینوویف و آن چهار نفر میگویند نه! "سرمایه‌دارى انحصارى دولتى است و باید از این فراتر رفت". سال بعدش این طرفداران نپ و بویژه بوخارین و رایکوف هستند که مورد حمله قرار میگیرند و "سوسیالیسم در یک کشور" را در مقابل خودشان پیدا میکنند. او نمیرود در موضع انقلاب جهانى، ولى واقعیتش این است که "سوسیالیسم در یک کشور" از آن مقطع معنى واقعى صنعتى و از همان مقطع معنى واقعى ملى پیدا میکند. به معنى این که مملکت خودمان را با نیروى خودمان میسازیم و رایکوف بعنوان نخست وزیر مشخصاً این فرمولبندى را میدهد که بحث "سوسیالیسم در یک کشور" یعنى اینکه ما با نیروى خودمان مملکت خودمان را میسازیم. حالا انقلاب جهانى میخواهد بشود میخواهد نشود. نیروى خودمان و مملکت خودمان را روسهاى مهاجر و نمایندگان فکرى بورژوازى بزرگ روسیه (ملى شدن انقلاب اکتبر یعنى به همان معنى ملى - مصادره شدنش و در عین حال به معنى ملى شدنش - لغت انگلیسى آن)، میگویند انقلاب اکتبر هم دیگر ملى شد. آن چیزى که بوجود آمده دیگر دولت روسیه است کما اینکه دولت تزار هم هر خوش و ناخوشى از آن داشتیم دولت روسیه بود. و میهن مهم است و از آن مقطعى که بورژوازى در عملکرد حزب بلشویک بعد از شکست بوخارین و یکسره شدن قدرت و ساق شدنشان روى برنامه‌ریزى و اهداف اقتصادى- صنعتى خودشان نقش آرمان قدیمى خودش را ميبیند که کشور روسیه دارد صنعتى میشود و خود دولت روسیه دارد میگوید من دولت روسیه هستم، میخواهد جایى انقلاب بشود یا انقلاب نشود، من مملکت خودم را با نیروى خودم آباد میکنم، و به خودش میگوید طبقه کارگرم. آنجا است که بورژوازى این قضیه را پیدا میکند.

یک فرقى که بین این دو وجه "سوسیالیسم در یک کشور" هست بنظر من کل پروسه‌اى است که در عین حال طبقات اصلى جامعه دارند موضع میگیرند. اگر دقت بکنیم دوره‌اى که این روبناى نپ و توجیه نپ بنظر میآید این خرده بورژوازى است که دارد در"سوسیالیسم در یک کشور" ذینفع میشود و بورژوازى بزرگ هنوز سرش بى کلاه است. یعنى تا آنجایى که فرقى بشود بین بوخارین با استالین گذاشت براى اینکه این ظاهراً چپ آن قرار گرفته، بوخارین یک راه حل خرده بورژوایى به اقتصاد روسیه را پیشنهاد میکرد که اساسش آوانس به خرده بورژوازى روستایى و بازار کوچک بود و سرمایه‌دارى انحصارى دولتى که (حالا به اسم سوسیالیسم) بتواند از مازاد محصولش استفاده کند و انباشت بکند. در صورتى که سیاستى که عملاً انجام شد، وقتى در نظر بگیریم که دیکتاتورى پرولتاریا دیگر مسخ شده و جاى خودش را به چیز دیگرى داده بود، سیاست اقتصادى بورژوازى روسیه بود نه خرده بورژوازى در روسیه. یعنى فرق مضمون اقتصادى "سوسیالیسم در یک کشور" در سال ١٩٢٥ و ١٩٢٦ این است که بجاى اینکه یک سلسله اهداف و اقدامات سیاسى به نفع خرده بورژوازى را بیان بکند، آن آرمان قدیمى بورژوازى بزرگ روسیه را نمایندگى میکند. که پرولتاریا هم به این معنا با آن شریک بود. کشور روسیه بايد یک کشور صنعتى بزرگ و آباد و خودکفا شود که بتواند روى پاى خودش بایستد و روى پاى خودش بجنگد. بورژوازى روسیه بدش نمیآمد که قدرت امپریالیستى صنعتى از روسیه بوجود بیاید سعى خودش راهم کرده بود. الآن باید پایه صنعتى آن بوجود میآمد. آن روس مهاجر و بورژواى روسیه در استالین دست کشیدن از هدف دامن زدن به "انقلاب جهانی"، سر را توى لاک خود کردن، مملکت را چسبیدن، حزب را تبدیل کردن به حزبى که مردم روسیه و دولت روسیه را نمایندگى میکند، کارى که بورژوازى باید میکرد را به اسم او کردن، یعنى دهقان را چلاندن و بعنوان نیروى کار روانه‌اش کردن و صنعتى کردن روسیه را دارد انجام میدهد. از این مقطع آگاهانه میآید پشتش. نه فقط خود بورژوازى روسیه، دول انگلیس و غیره هم میآیند پشتش. در تمام دعواهاى تروتسکى، زینوویف، استالین، دولت انگلیس طرفدار پیروزى استالین است. وقتى استالین پیروز میشود میگویند خیلى خوب شد.

قسمت دوم ٥٨:٢٦ دقیقه

به این معنى که روسیه شد یک کشور مثل بقیه کشورها نگران صنعت خودش، اقتصادیات خودش، بدون هدف دامن زدن و شلوغ کردن در چهارچوب جهانى و مملکت خودش را میخواهد بسازد و براى ساختن مملکتش دارد به همان عواطف و احساساتى متوسل میشود که در هر کشورى میشود، یعنى میهن پرستى روسى و غیره. که فاکت بسیار زیادى در مورد چرخش میهن پرستانه تحت عنوان "سوسیالیسم در یک کشور" بشدت زیاد است. یعنى سخنرانى‌هاى استالین، رایکف، بوخارین و حتى کامنف در یک مقطعى. اینها به اندازه کافى نشان میدهد که حزب بلشویک تحویلدار اقتصاد روسیه شد در آن مقطع و چیز دیگرى بوجود آمده بود من این را بعداً با توضیح دوره گذار میگویم که چرا چیز دیگرى است. الآن فرض میگیرم که این را بعداً میگویم.

یک تفاوت دیگرى را هم باید بگویم. آنهایى که "سوسیالیسم در یک کشور" یا همان فرجام نهایى و غیره را ممکن نمیدانستند بحثشان سر چه بود؟ این است که در قبل از کنفرانس چهارده، بحثى میشود در کمیته مرکزى حزب بلشویک سر "سوسیالیسم در یک کشور". هر دو طرف با این فرمولبندى میآیند که شروعش ممکن است، آغاز این پروسه وظیفه ما است، ماتریالش هم هست، فرجام نهایى آن بستگى دارد به انقلاب جهانى. بحثشان اصلاً سر این نیست - و وقتى خودشان بعداً به کنگره گزارش میدهند که ما چه میگفتیم و اختلاف در کمیته مرکزى و دفتر سیاسى چه بود - توضیح میدهند که بحث سر این نبود که این حرف را کسى قبول دارد. بحث سر این بود که چرا نهایتاً ممکن نیست. و دو تا دیدگاه وجود داشت؛ دیدگاه استالین- بوخارین که بحث حمله خطر خارجى را میکرد و میگفت تا وقتى انقلاب جهانى نشده که آن تهدید جهانى سرمایه‌دارى از سر ما رفع شود و ما مداوماً زیر تهدید اعاده قدرت بورژوازى هستيم و خطر بین‌المللى هست فرجام دادن پروسه ساختمان سوسیالیسم عملى نیست. و در مقابلش بحث زینوویف- کامنف این بود که میگفتند تکنولوژى عقب مانده روسیه، عقب‌ماندگى اقتصادى روسيه عاملى است که سوسیالیسم در این کشور عملى نیست. به هر حال میخواهم اینجا گفته باشم از این نظر که مضمون بحث مخالفان هم یکى نبوده. یا به آن نحوى که میگفتند عملى نیست، يک بحث نداشتند. الآن بنظر میآید بحث زینوویف- کامنف جا افتاده دیگر، عقب ماندگى اقتصادی را ملاک میگیرند. در صورتى که خود آن کسانى که آن موقع اذعان میکردند که ممکن است نتوانیم بسازیم، یعنى استالین و بوخارین، خودشان هم میگفتند بخاطر جهان خارج قبول داریم ممکن است نشود ساخت. من اینجا نقل قول از لنین و استالین و غیره نکردم براى اینکه در بحث وقفه پيش ميآمد. بعداً اگر لازم باشد رفقا میتوانند اینها را نگاه کنند یا اینکه مطالب کتاب را نگاه کنند.

یک نکته دیگر اینکه زینوویف در جنگ قدرتش، در دوره‌اى که طرفدار انقلاب جهانى میشود و دست از سیاست دهقانى میکشد و به چپ میچرخد و با لنینگرادیها میشود، در عین حال رئیس کمینترن است و این ظاهر را به خودش میگیرد که بعنوان نماینده کمینترن و منافع انقلاب جهانى دارد حزب ناسیونالیست روسى را محکوم میکند و میگوید که این حرفها چه است و... این ناسیونالیسم است. ولى آدم در آن بحث یک مقدار رنگى از محکم کردن پاى خودش در کمینترن و آوردن احزاب دیگر پشت سرش در مخالفت علیه خط مشى استالین را ميبیند. بنظر من نباید خیلى ارزش زیادى بار تئورى زینوویف کرد. براى اینکه آدمى است که نظرش را دو روز یکبار عوض میکند و در عین حال آگاه است به مسأله قدرت سیاسى. استالین هم همینطور، با این تفاوت که تفکرش یک مقدار سیستماتیک است. زینوویف تفکر سیستماتیک ندارد. یا بوخارین خطش معلوم است، تروتسکى خطش معلوم است. زینوویف به این ترتیب لزوماً حرف تئوریک خاصى نمیزند. که البته کتاب دارد روى مسأله "سوسیالیسم در یک کشور" که همان کتابش هم سرش را به باد داد.

یک بحث دیگر هم در همین رابطه، سر مضمون اقتصادى نپ بود که مخالفین "سوسیالیسم در یک کشور" در عین حال میگفتند که این سرمایه‌دارى انحصارى دولتى است. و بوخارین آنجا یک بحث میکند که سرمایه‌دارى انحصارى دولتى با دیکتاتورى پرولتاریا تناقض دارد، نمیتواند چنین چیزى وجود داشته باشد. منتها از اینجا این نتیجه را میگیرد که "چون ما دیکتاتورى پرولتاریا هستیم پس این هم سرمایه‌دارى انحصارى دولتى نیست". به این دلیل که با این در تناقض است. علت این بحث هم این است که مسیر جامعه روسیه را تعیین کنند. آن که میگوید نپ سرمایه‌دارى انحصارى دولتى است فى‌الواقع به یک زبان دیگرى دارد میگوید ساختمان سوسیالیسم ممکن نیست ما باید در حالت عقب نشینى بمانیم، وضعیت ما عقب نشینى است. به هر حال یک مقدار زیادى تحریف بحثهاى دیگر هم درش هست.

من در این تکه از بحث میخواستم بگویم چهارچوب عمومى بحث آن دوره چه بود. اما واقعیت بحث این بود که در سال ١٩٢٣ تا ١٩٢٨ روسیه وارد مرحله‌اى شد که در آن وظایف اقتصادى انقلاب اهمیت پیدا کرد. اعم از اینکه اینها از نظر وظایف سیاسى انقلاب در چه اَشکالى به موفقیت رسیده باشند، بنظر من حزب بلشویک بمثابه یک حزب کارگرى پا به دوره دوم گذاشت. اعم از اینکه دیکتاتورى پرولتاریا ساختارش را بوجود آورده باشد یا نه. اعم از اینکه در این روشهایش راهش را اصولى طى کرده باشد یا نه. بنظر من حزب بلشویک در سال ١٩٢٤ یک حزب پرولتاریاى انقلابى روسیه است. هر چقدر هم تلفات داده باشد، هر چه هم به سرش آمده باشد، هر چند نفر هم پشت سر استالین حرف زده باشد که تا آن موقع هم هنوز بنظر من حزب بلشویک از حزب ما دمکراتیک‌تر است، در آن رابطه حزب بلشویک به هر حال بعنوان حزب پرولتاریاى آگاه به نظر میرسد در سال ١٩٢٤.

اگر لنین را هم فرض کنیم در تصویر بگذاریم - که لنین هم یک سال قبلش مرده بود و در اين یک سال هم فکر نمیکنم حزب را کن‌فيکون میکرد - باز با حزبى کمابیش به همین صورت به وظایف اقتصادی میرسید. آنوقت من بحثم این است که وظایف اقتصادى باید آنجا سوسیالیستى تعریف میشد. ولى به عبارت دیگر بحثم این است که نه فقط "سوسیالیسم در یک کشور" ممکن است بلکه حیاتى است. بدون آن دیکتاتورى پرولتاریا در یک کشور ممکن نیست. براى اینکه دقیقاً سرمایه‌دارى با دیکتاتورى پرولتاریا در شرایط غیر انقلابى در تضاد است و آن کسى که میخواهد این تضاد را حل کند یکى از این دو را باید تغییر بدهد. سوسیالیسم را بعداً میگویم به معنى فاز پایینى جامعه سوسیالیستى با همان مشخصاتى که مارکس و انگلس و لنین برایش میشمارند ممکن بود. منتها فرمولبندى "سوسیالیسم در یک کشور" این را نمیخواهد بگوید. نگفته است وظایف اقتصادى دیکتاتورى پرولتاریا در روسیه، که بعدش هم وظایف سیاسى و وظایف بین‌المللى آن را تعریف کند. گفته کار من سوسیالیسم در یک کشور است و بنا به تعریف و آگاهانه تأکید در آن دوره روى یک کشور است نه روى سوسیالیسم. ا. اچ. کار هم توضیح میدهد میگوید هر کسى آن موقع بحث کرده، بحثش روى سوسیالیسم نیست، این بحث را همه قبول دارند، در یک کشورش بحث است. فى‌الواقع آن چیزى که مورد بحث واقعى و مضمونى آن دوره سوسیالیسم است، در یک کشورش نمیتواند مورد بحث باشد. بالأخره یک چیزى را میسازید، آن سوسیالیسم است یا نه؟ این را اول تعیینش بکنیم بعد آن چیزى که میسازیم، حالا در یک کشور یا در چند کشور را میشود بحث کرد. واقعیت این بود که آنهایى که میگفتند در یک کشور بطور عینى داشتند دست از انقلاب جهانى، چه در افق خودشان اول و بعد چه در اهداف خودشان ميشستند. و انقلاب جهانى و بالأخره هر عنصر فعالانه انقلاب جهانى را میکردند مستخدم ساختمان سوسیالیسم در یک کشور. به این معنى بحث من این است که بطور قطع باید مدافعان "سوسیالیسم در یک کشور" در روسیه ١٩٢٤ را بعنوان نمایندگان یک خط بورژوایى و ناسیونالیسم بورژوایى که تا آن مقطع زیر پرچم اینها قایم میشود و میآید توى حزب رد کرد.. حالا خود اینها چقدر توهّم داشتند یا نه بحث دیگرى است. بنظر من بسادگى نمیشود گفت بوخارین یک روز صبح از خواب بیدار شد و دیگر نماینده بورژوازى است یا استالین به همین ترتیب.

مسأله واقعى این است که اینها آن روش و آن فرمولاسیونهایى را برگزیدند و آن اقدامات اقتصاديى را در دستور دیکتاتورى پرولتاریا گذاشتند که تفاوتى با آرمان بورژوازیى روسیه ندارد و در نتیجه بورژوازى از این واقعه حمایت میکند. و در عین حال در طى پروسه‌اى این کار را کردند که همراه با آن اَشکال دیکتاتورى پرولتاریا را بشدت تضعیف کردند و واقعاً آن ماتریال موجود، بازتولید شدن خودش را شروع کرد. یعنى بوروکراسى در روسیه خودش را به "سوسیالیسم در یک کشور" متکى کرد و بازتولید شد. از اینجا من به این میگویم بوروکراسى. از اینجا من به این میگویم یک قشر مخالف طبقه کارگر که بازتوليد ميشود و منافع مستقلى دارد. ولى طبقه کارگر خطاکار بنظر من تا قبل از ١٩٢٥- ١٩٢٦ وجود دارد که رفتار بوروکراتیک، سرکوبگر و غیره هم دارد. ولى آنجایى که اقتصاد صنعتى روسیه قرار میشود از نو تجدید سازمان داده شود و این نیروى مادى که براى این تجدید سازمان تعریف میشود، یعنى نیرویى که بورژوازى هم سر همین کار میگذارد و اهدافى که این اقتصاد باید تعیین کند اهدافى است که بورژوازى هم همین را میخواهد، توجیهات ایدئولوژیکى و سیاسى که باید به آن داد همان است که بورژوازى به آن میدهد، ما از اینجا با خود بورژوازى طرفیم. اعم از اینکه بطور مشخص آن کاپیتالیست یا بورژواى خصوصى در روسیه در چه وضعیتى قرار داشته باشند. که واقعیتش این است که در بیرون روسیه به نفع این رژیم فعالیت کردند، کمکش کردند، رفع تشنج کردند. از بورژواهاى مهاجر روسى هم دیگر کسى موافق حمله به روسیه استالینی نبود. شش سال قیل و قال کردند و تمام شد. بوروکراسى خودشان را و نفوذ خودشان و معنویات خودشان را آنجا دیدند. این مسائل را در آخر بحثم بیشر توضیح میدهم.

منظور من این است که در مقطعى که وظایف اقتصادى انقلاب پرولترى مطرح شد حزب پیشرو حرفى نداشت جز دو حرف ممکن است و ممکن نیست . آن کسى که میگفت ممکن است و باید ساخت راجع به مضمون این سوسیالیسم بحثى نمیکرد. فرض میکرد آن کارى که دارد میکند اعم از اینکه نپ باشد یا هر چه باشد اسمش سوسیالیسم است. بحثش سر این بود که در یک کشور بکنم کافى است؟ اجازه میدهید از انقلاب جهانى دست بکشم؟ اجازه میدهيد منتظر نباشیم؟ اجازه میدهید برنامه‌ریزى را شروع کنیم؟ اجازه میدهید پروسه صنعتى شدن را شروع کنیم؟ یا نه هر سال باید یک قطعنامه بدهیم که انقلاب جهانى باید بشود؟ خوب بیاییم شروع کنیم دیگر! این پروسه را شروع کرد. منتها این یک خط اقتصادى بورژوایى را، صنعتى شدن کلاسیک بورژوایى را مطرح کرد و با نیروهاى کلاسیک بورژوایى براى صنعتى کردن بورژوایى جامعه حرکت کرد. بوروکراسى بعنوان مدیر ظاهر میشود و طبقه کارگر بعنوان کارگر ظاهر میشود و مزد بگیر در این پروسه و بخشاً بیکار که در عین حال رقابت را روى آن میگذارد. و دهقان بعنوان خلع ید شونده و به شهر فرارى توصیف میشود. بورژوازى ده بعنوان کسى که مازاد محصولش را میگیرد که از آن طرف بعنوان وسایل معیشت به کارگر شهرى بدهد و آن هم به همان نحو ظاهر میشود. به اين معنى، خصوصیات پروسه صنعتى شدن روسیه از نظر محتوایى هیچ فرقى با خصوصیت پروسه صنعتى شدن انگلستان یا ژاپن و ایران ندارد. با این تفاوت که بیشتر شبیه ژاپن و ایران است، مثل انگلستان نیست. یک دولت از بالا دارد این کار را میکند. آگاهانه و طبق برنامه دارد خلع ید میکند. کارى که در انگلستان بطور خودبخودى و طبیعى با انقلاب صنعتى اتفاق افتاد و با کندن حصارهاى زمین. در ژاپن هم سلسله "نیجی" این کار را کرد. در ترکیه هم آتاترک این کار را کرد، در روسیه هم خط مشى استالین این کار را کرد. يک تفاوت ديگر اين که اینها را به نام سوسیالیسم کرد. قدرت بسیج، جایگاه معیّنى میدهد به طبقه کارگر در این پروسه.

خط دیگرى که میگوید "نمیشود" بنظر من نماینده بورژوازى نیست نماینده عجز پرولتاریا است. بنظرم این خط دارد "پرولتاریاى مأیوسی" که شکست خودش را میبیند نمایندگى میکند. من میگویم اینها (تروتسکى- زینوویف) دارند گرایشات بورژوایى پرولتاریا را نمایندگى میکنند در آن مقطع. من اینها را به انقلاب پرولترى نزدیکتر ميبینم، شخصاً. فکر میکنم کسانى که از نظر سیاسى در آن دوره مخالف سوسیالیسم در یک کشور (فقط به معنى تئوریک جدى بوده، اگر فرض کنیم منظورشان جدى بوده) موضع گرفتند - حالا ممکن است تروتسکیها، اپوزیسیون متحد و غیره دقیقاً در این چهارچوب نگنجد - کسانى که انقلاب جهانى را تذکر دادند، کسانى که انقلاب جهانى را توجه دادند و به ناسیونالیسم و کوته نظرى ناسیونالیستى این پروسه حمله کردند بنظر من نماینده پرولتاریا بودند به این معنى که نماینده گرایشات و توهمات بورژوایى پرولتاریا، نماینده بیچارگى و بى آلترناتیوى پرولتاریا بودند. بنظر من فرق لنین با جناح چپ حزب خودش همیشه این بوده که لنین نماینده آلترناتیو داشتن چپ بود، در صورتى که چپ نماینده بى آلترناتیوى چپ بود. چه در صلح برست، چه در اتحادیه‌ها، چه در شوراها و چه در تشکلهاى دیگر، چپى خودش را چپ تر از لنین ميبیند آن چپى است که دیگر کارى به واقعیت ندارد. مستقل از اینکه واقعیت را عملى میشود کرد، کارى با آن میشود کرد یا نه، چپ‌تر از لنین است به این معنى: "انقلاب جهانى باید پیروز شود"!

بنظر من خط مشى لنینى در آن مقطع میگفت انقلاب جهانى پیروز نشده. ميبینیم که ممکن است ثبات بوجود آمده باشد. ما باید وظایف اقتصادى انقلاب پرولترى را انجام بدهیم. براى اینکه عقلمان میرسد، انقلاب کردیم که وظایف اقتصادیش را انجام دهیم. در ثانى میدانیم که بدون انجام وظایف اقتصادى انقلاب از بین میرود. همین را مارکس و انگلس در مورد کمون گفتند. نمیتوانیم همینطورى بنشینیم در مسند قدرت، طبقه کارگر خودش را به عنوان مزدبگیر استخدام بکند، منتها آنجایى که مزد بگیر است واقعاً خودش است، آنجایى که خودش خودش را استخدام کرده یک مشت دفاتر و ادارات باشد! خوب معلوم است که این سرمایه‌دارى است دیگر. دولت پرولترى مدام بنشیند بالاى سر این سرمایه‌دارى و هر روز طبقه کارگر در دو نقش متناقض کارفرما و کارگر ظاهر شود و از یک طرف به خودش مزد بدهد و به اندازه بازتولید معیشت خودش بدهد و براى اضافه مزدش هم به خودش اعتراض کند، این سیستم عاقبتش مسخ شدن دیکتاتورى پرولتاریا و تثبیت شدن و تسريع شدن این رابطه است، حالا هر چیز دیگر به کنار.

به هر حال بحث این است که لنینیسم در آن مقطع بنظر من آلترناتیو اقتصادى پرولترى میگذاشت. یعنى به حرفهاى لنینى عمل میکرد. (روى خود حرفهاى لنینى من ابهام دارم که بعداً ابهام خودم را میگویم) یعنى به هر حال میرفت توى جریان سازماندهى اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى و اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى را بنظر من باید بگوییم ساختمان سوسیالیسم، یا باید بگوییم اقتصاد پرولترى- انقلابى. یک چیزى باید به آن بگوییم. ولى حتماً نمیتوانیم بگوییم ساختمان سوسیالیسم در یک کشور . چون کسى این سؤال را از ما نکرده آخر. چون آنوقت باید بگوییم همانطور که ما طرفدار دیکتاتورى پرولتاریا در یک کشوریم! کسى چنين سؤالى نکرده. ولى این دید را دارد که حتماً آن موقع بگویید یک کشور ، بخاطر این است که در یک مقطع معیّن تاریخى دارد حرف میزند و دقیقاً علیه انقلاب جهانى و علیه جناح چپ دارد حرف میزند و جناح چپ آن جناحى است که میخواهد انقلاب جهانى شود، میفهمد این جریان دارد ناسیونالیسم را میآورد، میفهمد به این ترتیب بوروکراتها و بادمجان دور قاب چینها دارند قدرت میگیرند، میفهمد طبقه کارگر زیر منگنه اقتصادى دارد له میشود، عوضش تا دیروز داشتند به دهقان آوانس میدادند و قرار است از فردا باید به بوروکرات آوانس بدهند، میفهمند این قضیه پر از خون و عرق است و نباید اینطورى بشود. بجاى اینکه بگوید چه بکنم، و بتواند بگوید چه بکنم نه اینکه میتواند بماند یا نه. بجاى اینکه این آمادگى اجتماعى- تاریخى را داشته باشد که بگوید چه بکنم، مجبور است آنوقت حواله بدهد به انقلاب آلمان و انقلاب جهانى که دیگر هر کسى میبیند در راه نیست و دیگر مردم و طبقه کارگر روسیه این خط را نمیخرند و پشت آن نمیروند. بطور عینى وقتى که پرولتاریا و بورژوازى در یک دوراهى قرار بگیرند که یکى از آنها آلترناتیو داشته باشد، همیشه آنکه آلترناتیو داشته باشد قضیه را میگیرد. در این مقطع، بنظر من، آن خط و مشيى آلترناتیو واقعى را داشت که مرز خودش را با انقلابیگرى اقتصادى بورژوازى در روسیه تفکیک نکرده بود. آن هم که میخواست تفکیک کند - که آن هم نکرده بود - آلترناتیو اقتصادى هم نداشت.

ولى بنظر من غُر زدنش به پروسه "سوسیالیسم در یک کشور"، محترم است و نشان دهنده مشاهده به حاکمیت رسیدن بورژوایی است طى این پروسه. و همه‌شان میگویند. خيليها ميگويند این پروسه عاقبتش احیاء سرمایه‌دارى است و این را از موضع انقلابى میگویند. منتها منظور من این است که در آن بخش اول مسأله "سوسیالیسم در یک کشور"، من میگویم باید علیه تز "سوسیالیسم در یک کشور"، علیه فراکسیونى که این تز را مطرح کرد، علیه اهدافى که از این تز دنبال شد، علیه پراتیکى که روى این تز سوار شد، ایستاد. علیه آنهایى هم که میگفتند انقلاب جهانى، بنظر من باید ایستاد. علیه زینوویف باید ایستاد براى اینکه هیچ منظورش این نبوده. اما علیه کمیته لنینگراد نمیشود بسادگى ایستاد. چون اتفاقاً طرف در آن مقطع میگوید وضعیت اقتصادى پرولترى شما کجاست؟ و بنظرم بحث "انقلاب جهانی" در آن مقطع از طرف آن پرولتاریا باید اینطورى جواب میدادیم که اتفاقاً انقلاب پرولترى جهانى با پرولتاریاى حاضر آماده‌تر بهتر پیش میرود. دیوانه نیستیم که یک عده آدم گرسنه در یک کشور در منگنه، قرار است یک خدمتى به انقلاب جهانى بکنند، که یک عده آدمى که خودشان را بهتر سازمان داده‌اند، امور اقتصادى خود را بهتر اداره میکنند، اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى را دارند، نمیتوانند بکنند. یا چون دارند اصلاً این کار را میکنند آن کار را نمیتوانند بکنند. این بنظر من دیگر شوخى است. واقعیتش این است آنهایى که میخواستند این کار را بکنند نمیخواستند این یکى کار را هم بکنند. این یک جنبه واقعى- تاریخى این مسأله است. ولى از لحاظ تئوریک دیگر این چرند است بنظر من، که اگر پرولتاریا در کشور خودش دست به کار ساختن یک اقتصاد برتر شد بنابراین دیگر باید از انقلاب جهانى دست کشیده باشد! بنظرم برعکسش است. اگر کسى میخواهد به انقلاب جهانى بطور واقعى خدمت کند، نمیتواند خودش را درگیر این بکند که هر روز برود به کارگر خودش مزد بدهد و به دهقان آوانس بدهد و هزار و یک کار بکند که آخرش براى کمک کردن به انقلاب جهانى فقط الفاظ برایش بماند. بنظر من واقعیتش این است که باید وظایف انقلاب پرولترى انجام میشد.

لنین به این مسأله به اَشکال دیگرى پرداخته و اشاره کرده، به مضمون اقتصادى این دوره . منتها بنظر من لنین در موارد زیادى ناقص و به اشتباه مضمون اقتصادى را مطرح کرده. بنظر من بخاطر این است که در آن مقطعى که لنين حرفهاى اقتصادى را زده، بینش سیاسى یا جمعبندى سیاسى سال ١٩٢٣ را نداشت از توى رختخواب. بنظر من لنین سال ١٩٢٣ اگر از لحاظ اقتصادى حرف بزند خیلى از فرمولبندى قبلى خودش را اصلاح میکند. چرا؟ براى اینکه بنظر من لنین در سال ١٩٢٣ است که متوجه انحطاط ساختارهاى دمکراتیک حکومت میشود و میفهمد که این قضیه از این طرف به یک جاى دیگر دارد میرسد. حتى به خود حزب دقت میکند، به شوراها دقت میکند، به کنترل کارگرى دقت میکند، به نقش کارگرها و دهقانان در فعالیت روزمره دیکتاتورى پرولتاریا دقت میکند و ميبیند آن نیست. بحثهایش در مورد اقتصاد مال یک فاز قبلتر است که دولت را میدید و میفهمید این دولت پرولترى است و با استحکام میتوانست بگوید خُب رأى خودتان، همه رأى خودتان را تابع رأى یک نفر بکنید. فرضش این بود که این دولت از این لحاظ اِشکالى برایش پیش نمیآورد برایش. و بنظر من فرض این بود که در یک دوره اضطرارى است. ولى بحث من این است که اگر لنین و یا لنینیسم بطور کلى در بحثهاى سال ١٩٢٣ تا ١٩٢٨ نمایندگى میشد جواب انقلاب جهانى‌ها را با این میداد که این حرف شما کافى نیست و بنابراین اتهامى که راست به شما میزند به معنى پاسیفیست، منفى‌باف و خسته از انقلاب کمونیستى به شما میچسبد. این اتهامها خیلى زودتر از این حرفها به این شاخه زده شده. یعنى عین همان بحثهاى آن موقع است که میگویم دارد تکرار میشود. طرفداران "سوسیالیسم در یک کشور" اتهام ناسیونالیسم میخوردند، آن طرفیها اتهام نهيلیسم و منفى‌بافى و بى‌سیاستى میخوردند. که هر دوى آنها همان اتهامهایى که میخوردند بنظر من، بودند. یعنى دقیقاً اتهامات درست به هم میزدند، در صورتى که تئوریشان فرق زیادى با هم نداشت. خطشان واقعاً این بود. از روى مضمون بحثهایشان بحث میکردند.

بنظر من لنینیسم در آن مقطع مرزش را با "سوسیالیسم در یک کشور" اینطورى مشخص میکرد که، اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى را سازمان میداد – گفتم این را پایینتر توضیح میدهم، فرق دارد با آن چیزى که شد و فرق دارد با فقط آن چیزهایى که لنین میگوید یا بعضى از وجوه در بحث لنین کمرنگ‌تر از بعضى وجوه دیگرش است – و آلترناتیو اقتصاديى میداد که آلترناتیو اقتصادى مشترک این دو تا جناح موجود را میکوبید. چون آنها آلترناتیو اقتصادیشان بالأخره مشترک شد. آن بحثى که پیاده شد و باعث شد آدمهایى مثل پرووژينسکى و دیگران (هواداران تروتسکى) کوتاه بیایند و از تبعید بگویند که ما را دوباره به حزب قبول کنید، اين بود که دیدند برنامه اقتصادیشان را استالین دارد پیاده میکند. از لحاظ اقتصادى یک اتفاق افتاد در روسیه - سیاست دهقانى و گروه بوخارین شکست خوردند - بنظر من لنینیسم باید در مقابل این اتفاق اقتصاد پرولترى را آن طورى که باید سازمان میداد.

بنابراین موضع من روى یکى از آن جنبه‌ها گفتم که من به "سوسیالیسم در یک کشور" میگویم نه! جواب "انقلاب جهانی" را هم بعد اینطورى میدهم و میگویم که در این رابطه آدم نمیتواند به نفع اين و علیه آن و یا به نفع آن و علیه این باشد. بنظر من استالین و خط مشى استالین- بوخارین و بعد استالین- مولوتف به سهم خودشان خط مشى بورژوا ناسیونالیستى در روسیه بود. خط مشى تروتسکى - که فرصت آن را پیدا نکرد که ببینیم چه است - احتمالاً از نظر اقتصادى همان خط مشى بورژوا ناسیونالیستى از آب درمیآمد. ولى خط مشى بوخارین خط مشى خرده بورژوایى- ناسیونالیستى از آب درمیآمد. و خط مشى کسانى که میگفتند "انقلاب جهانی"، حالا آن عناصر صادقترشان که در کمیته لنینگراد بودند، پرولتاریى که آن مقطع این حرف را میزنند، بنظر من منعکس کننده ضعف و بى آلترناتیوى طبقه کارگر بودند. ولى در اینکه مدافعان انقلاب جهانى در مقابل تز "سوسیالیسم در یک کشور" نماینده طبقه کارگر بودند، من شکى ندارم. بنظر من آنها به طبقه کارگر نزدیکتر بودند. به این ترتیب من تا همین حد بحث را در چهارچوب تاریخى آن تمام میکنم و گفتم به مسأله در چهارچوب تاریخى آن این جواب میدهم .

٭ ٭ ٭

در رابطه با بحث تئوریک اين موضوع، بنظر من مارکس هیچ جا نگفته است فاز اول دوره گذار در یک کشور غیر عملى است. و هيچ جا از خصلت جهانى سرمایه‌دارى این نتیجه را نگرفته که، پس بنابراین سرمایه‌دارى آنقدر میرود و میرود تا با یک انفجار بزرگ جاى خودش را به یک سوسیالیسم جهانى بدهد. بلکه با انقلابهاى کشورى که انجام میشود اتفاقهاى اقتصادى متعددى میافتد که مارکس اینها را اقتصادیات دوره گذار میداند و به آنها هم نمیگوید سرمایه‌دارى و اتفاقاً یک جاهایى به آنها میگوید سوسیالیستى. بخاطر اینکه گفتم مارکس در آن دوره مقدار زیادى مالکیت سوسیالیستی و مالکیت دولتی را یکى میگیرد که لنین هم یکى میگیرد. همین کمونیستهایى که تا حالا با آنها برخورد کردیم بیشتر این دو تا را یکى میگرفتند. به هر حال به آن میگویند سوسیالیستى، لااقل به اعتبار دولت میگویند سوسیالیستى. به هر حال الآن میخواهم چند کلمه راجع به آن بگویم و بعد برگردم سر محتواى اقتصادى دیکتاتورى پرولتاریا. مارکس فرق اساسى میگذارد بین دو فاز دیکتاتورى پرولتاریا از نظر اقتصادى. که وقتى ما این را بشنویم معلوم میشود که چرا در یک کشور ممکن است و در یک کشور ممکن نیست.

در رابطه با فاز اول: بوجود آوردن مالکیت اشتراکى، مبناى فاز اول است. مارکس و انگلس از سرمایه‌دارى صحبت نمیکنند. کتابهایى که میشود به آنها رجوع کرد، خود مانیفست کمونیست است و مطالباتش، اصول کمونیسم است، نقد برنامه گوتا است، نامه به "فون بویینگ" (یک چنین اسمى) و خیلى از کتابهایش هست که تصورشان را از فاز اول جامعه سوسیالیستى میدهند. با اینکه سعى نمیکنند مناسبات و ساختارهایش را توضیح بدهند ولى مضمون و برآیند این جامعه را میدهند. از نظر مالکیت، مالکیت باید به سَمت اشتراکى شدن برود. در یک عرصه‌هایى فوراً و در یک عرصه‌هایى بتدریج. مارکس و انگلس خیلى تدریجى گراتر است و صد سال آنطرف‌تر دارند حرف میزنند و میگویند بتدریج و با پرداخت غرامت زمینهاى آنها را میگیریم، بتدریج و با پرداخت غرامت راه آهن را میگیریم و این خیلى سوسیالیستى میشود. در صورتى که لنین خیلى بى غرامت‌تر و خیلى سریعتر این مصادره‌ها را ميبیند. به هر حال اینها است اجزاء فاز اول.

در مطالبات اینها هست: محدود کردن مالکیت خصوصى، مالیات تصاعدى، محدود کردن حق وراثت یا قرضه اجبارى دادن به سرمایه‌دار؛ گفته بودید "من به شما بدهکارم" بدهید به سرمایه‌دار که پولش را بگیرد و بگویید "من بدهکارت نیستم". مصادره تدریجى املاک، کارخانجات، راه‌آهن، کشتیرانى با غرامت یا بدون غرامت. مصادره اموال کسانى که از مملکت فرار کرده‌اند در نتیجه انقلاب. کار موظف همگانى (اینها مهم است بنظر من). اینکه همه موظفند کار کنند. یعنى از مالکیت نمیشود زندگى کرد. به صِرف اینکه خانه‌اى دارم و اجاره ميگيرم یا سرمایه‌دارم. همه باید کار کنند تا حدى که مالکیت خصوصى بطور کامل لغو بشود. تشکیل ارتش کار بخصوص براى کشاورزى. آنها زمان خودشان را ميبینند، یعنى ستونهاى کار درست کنند و سازمانیافته مثل یک ارتش بروند سراغ یک جاهایى که آبادش کنند. احتمالاً در اسرائیل اینجور اتفاقها میافتد. سازماندهى کشورى کار و اشتغال و پایان دادن به رقابت میان کارگران. این بنظر من تعیین کننده است. ميگويد مينشینیم و به همه میگوییم کجا بروند کار کنند. یعنى کار در مقیاس کشورى سازمان پیدا میکند و رقابت میان کارگرها از بین میرود، نیروى کار دیگر کالا نیست. در فاز اول نیروى کار دیگر کالا نیست. و بنابراین سرمایه‌دارى اصلاً با همین بند رخت بر ميبندد. تمرکز بانک و اعتبار در دست دولت، توسعه صنایع و کشاورزى، آموزش و پرورش کودکان، حل مسأله مسکن، حقوق فرزندان نامشروع، تمرکز اقتصاد حمل و نقل. بخش زیادى از اینها را سرمایه‌دارى انجام داده است. آن دو سه تا قلمش که میماند، کار موظف همگانى، از بین بردن خصلت کالايى نیروى کار است. همین، اینها است. تا آنجایى که در مطالبات مانیفست کمونیست معلوم میشود. که باز در جاهاى دیگر هم شبیه همین مطالبات را در اصول کمونیسم و غیره میخوانیم. ولى وقتى به مضمون آن توجه میکنید، در فاز اول مارکس و انگلس و لنین این چیزها را قطعاً ميبینند.

اینها مضمون دوره اول است: یکى شکلگیرى تدریجى و رو به اعتلاء مالکیت اشتراکى. یکى اینکه نیروى کار کالا نیست. هرکسى موظف است کار بکند و رقابت میان کارها از بین میرود و ارتش ذخیره کار وجود ندارد. این بنظر من تعیین کننده است. یکى حذف پول بعنوان پول، بعنوان وسیله گردش. فاز اول است که پول از بین میرود و دیگر نمیتواند بعنوان منبعى از ارزش باقى بماند که بعداً با آن بشود پرداخت کرد براى چیزى. این یک وجه است، وجه دیگرش این است که توزیع مستقيم ميشود، توزيع مایحتاج عمومى مستقیم میشود، توزیع از طریق تعاونى‌ها صورت میگیرد. و لنین و مارکس و انگلس به اندازه کافى به تعاونى‌ها اشاره میکنند که آدم بفهمد منظورشان از تولید و مصرف، به مقدار زیادى تولید تعاونى و مصرف تعاونى است. در رابطه با آن وجه اولش بگویم که قبض‌هایى هست مبنى بر اینکه هر فردى چقدر کار کرده، که این قبض را نمیشود چرخاند، رويش اسم صاحبش نوشته شده. هیچکس نمیتواند برود آن قبض را بدهد و فلان قدر لوبیا بگیرد، چون که حسن على جعفر اينقدر کار کرده. خودش میرود میگیرد. بنابراین مهم اين است که اين پول نيست. قبضهاى کارى که مارکس و انگلس و لنین به آن اشاره میکنند در این دوره که "به هر کس به اندازه کارش میدهند"، این قبض‌هاست که نشان میدهد که این شخص از تولید اجتماعى این قدر سهم دارد و باید برود بگیرد. پول نیست و نمیتواند به گردش در بیاید و انباشت شود.

یک مضمون دیگر این دوره ملى کردنها است و مالکیت دولتى، که من فکر میکنم در مارکس و انگلس به دلیل روشن، بخاطر اینکه سرمایه‌دارى عصرشان یک مقدار زیادى این پدیده را هم تجربه نکرده، و در لنین به یک شکل دیگرى، ملى کردن خیلى نزدیک به مالکیت سوسیالیستى دیده میشود. در لنین فرض این است که این دولت آن تصویرى است که میدهد. همه از هر سوراخى میآيند و در اداره آن شرکت میکنند و همه مشغولند و ابتکار مستقیم توده‌ها است و غیره، این آره چنین ساختارى را قبول دارم. اگر مالکیت دست این دولت باشد حتماً ملى است. ولى هر دولتى حتى دولت دیکتاتورى پرولتاریا بدون اینکه آن ساختار را داشته باشد مالکیت را دولتى کرده باشد بنظر من این مالکیت اشتراکى نیست. بطور واقعى باید نشان بدهید که اشخاص رابطه‌شان با کنترل نیروهاى مولده چه است و چه زمانى میآید که نقش خودش را بازى کند؟ چهار سال یکبار یکى را میگذارید؟! خب اینجا هم همین کار را میکنند.

و بعد رشد نیروهاى مولده است. مارکس و انگلس و لنین یکى از مضمون اساسى دوره گذار را رشد نیروهاى مولده میدانند. که باز بنظر من در دوره ما باید در این تخفیف قائل شد. به این دلیل که موقعى که مارکس هست نه برق هست نه تلفن هست نه جاده آسفالته هست. فوقش کشتى بخار هست، آن هم سه هفته طول میکشید که از این طرف مانش برود آن طرف مانش. این جامعه امروزى نیست، عصر کامپیوتر و ارتباطات و ماهواره‌ها و رباتها نیست که در آن حرف میزنند. حتى لنین وقتى حرف میزند رادیو یک امر تجارتى نیست، فقط یکى در شهردارى پتروگراد هست. ممکن است بیشتر باشد ولى اینطورى نیست که همه یک گیرنده HiFi دارند که فورى بفهمند آن سر دنیا فلان کس چه میگوید. میخواهم بگویم سطح نیروهاى مولده را باید عینى قضاوت کرد. در رابطه با بحث وحدت کمونیستى هم من این را نوشته‌ام. سطح نیروهاى مولده در کردستان امروز بالاتر است از سطح نیروهاى مولده در روسیه. براى اینکه انرژى اینجا برق است، خیلى دلیل ساده‌اى است. در صورتى که آن یارو باید با ذغال سنگ یک چیزى را داغ میکرد که آب جوش میآمد و از یک سوراخى عبور میکرد و یک چیزى هل میداد! این الآن برق را میزند به پریز حالا اگر کالاهاى خیلى صنعتى تولید نمیکند ولى نیروى محرکه‌اش برق است. راهسازى حل شده، مسأله تفوق بر طبیعت حل است. یعنى کسى کوه را ببیند نمیترسد میتواند برود بغلش یک خانه بسازد و آب و برقش را میکشد. میخواهم بگویم که به این معنى باید نیروهاى مولده اجتماعى را باید در نظر گرفت، در فاز بالایى توضیح میدهم که این به چکار مارکس میآید. نیروهاى مولده در این دوره باید تا یک حدى رشد کند که بتواند جامعه کمونیستى برقرار شود. در این شک نیست که اساس جامعه کمونیستى سطح بالایى از رشد نیروهاى مولده است. کاهش روزکار بدون کاهش تولید . یعنى مارکس یک تصویر جدى از این دارد که در دوره گذار وضع طبقه کارگر بهتر میشود، فراغتش بیشتر میشود و این را یک پروسه پیوسته‌اى ميبیند تا حل شدن مسأله تقسیم کار. و "کاهش طول روزکار" یک اصل سد ناپذیر دوره گذار است. کاهش طول روزکار. مقدار روزکار.

بحث آموزش و پرورش: بجز ملى کردن و آموزش و پرورش بقیه چیزها را ما نميبینیم که در کشورهاى مدعى سوسیالیسم انجام شده باشد. و همين مال فاز اول است. وقتى مارکس را میخوانید هیچ استنباتى نمیکنید که گفته باشد "این هم باید جهانى بشود"! یعنى تا حقوق بچه‌هاى نامشروع، در سطح جهان، با حقوق بچه‌هاى مشروع یکسان نشود ما نمیتوانیم از گذار به سوسیالیسم حرف بزنیم! من این را قبول ندارم. وقتى میگوید سازماندهى کار در "مقیاس ملی"، یعنى در همین "مقیاس ملی" دیگر تعارف که نکرده! در مقیاس ملى باید کار را سازمان داد. نه اینکه انقلاب جهانى بشود تا ما بتوانیم در مقیاس جهانى بگوییم که کى کجا کار کند. اين که عملاً غیر ممکن میشود. به هر حال این خیلى روشن است که از نظر مارکس فاز اول یک فاز کشورى است. بنابراین در پاسخ به این سؤال که "سوسیالیسم در یک کشور" ممکن است یا نه؟ میگویم اگر منظورت فاز اول است، بله ممکن است. نه تنها ممکن است، بلکه گفتم حیاتى است.

اما فاز دوم، یعنى مرحله جامعه کمونیستى، چه است؟ یکى اینست که تقسیم کار بطور قطع پایان میپذیرد. صحبت سر این است که دیگر تقسیم کار وجود ندارد. کار تقسیم میشود ولى آدمها به کار تقسیم نمیشوند. منظورش این است. یعنى بالأخره هر کسى یک کارى میکند، یک کارى از گوشه یک کار کل است. ولى آدها به کار تقسیم نمیشوند. اینطور نیست که آدم فقط نجار، بنّا، خیاط و متخصص فلان و مسئول بَهمان باشد. کسى زندگى خودش را بعنوان یکى از آدمهاى تقسیم کار اجتماعى انجام نمیدهد. هیچکسى بطور مشخصى هیچکاره نیست. حتى مارکس تا این حد میرود که میگوید هیچکس بطور مشخص متخصص رشته علمى نیست، هیچکس هنرمند خاصى نیست. میگوید بعضى‌هایشان رافائل میشوند ولى عده زیادى هم نقاشيهاى خوبى میکشند. اگر بخواهند همه نقاشند، همه هم دانشمندند.

من فکر میکنم اگر جامعه امروز را نگاه کنید فوراً میفهمید اين یعنى چه. جدول ضرب دانستن در چین اوائل قرن بیست یعنى دانشمند بودن. در صورتى که امروز ماشین حساب هست که بچه از وقتى یاد بگیرد اینها را بخواند میتواند دگمه‌هایش را فشار بدهد و محصولش را بفهمد. یا مثلاً درست کردن رادیو، تماس رادیویى برقرار کردن با یک جایى. یک دفترچه کوچک ميدهند به آدمهاى دوازده ساله میگویند چطورى رادیو درست کنند. آن موقع که اختراعش کردند طرف دانشمند محسوب میشد. درست است که سطوح پیشتاز دانش همیشه وجود دارد و یک عده‌اى به آن میرسند، ولى بحث مارکس این است که این عده هم کارشان این نیست که بروند بنشینند و به آن سطوح برسند. اَشکال اشتراکى و دستجمعى کشف و مطالعه و بررسى علمى را کاملاً میشود تصور کرد که بشر وسیعاً این کار را میکند. به هر حال بشر از زنجیر تقسیم کار خلاص میشود. هر کسى یک کاره‌اى است. مارکس مثالهایى میزند که میگوید صبح آدم ماهیگیر است بعد از ظهرش ممکن است نقاش باشد و شب هم در کارخانه کار کند. آدم همه چیز ممکن است باشد.

دوم اینکه نیروهاى مولده آنقدر رشد پیدا کرده که کار اجبارى لازم نیست. یعنى همین قدر که یک عده‌اى که داوطلبانه حاضر میشوند کار کنند، جامعه را میچرخانند. این اصل جامعه کمونیستى است. یعنى آن فاز بالایى، که در سطح جهانى ممکن است و در یک کشور نمیشود، بنظرم این است که جامعه از نظر نیروهاى مولده اینقدر رشد کرده که کافى است داوطلب پیدا شود که بعداً فرض را میگذارد بر "انسان داوطلب" یعنى این تصادفى نیست که یک روز داوطلب پیدا نشود، مثل آشپزى خودمان. در همان بحث بعداً ميگويد که داوطلب بودن جزء هویّت انسان سوسیالیستى است. منتها اصل بر این است که یک عده‌اى صبح زود بلند میشوند و کار ميکنند [...] نمیتوانند جز آن وجودشان را بارور بکنند و شکوفا بکنند. کار میکنند، کارهاى خلاقانه میکنند و جامعه هم از همین طرق زندگى تولیديش را میگذراند و کسى موظف نیست کار کند. بر عکس روحیه خدمت کردن، به همدیگر کمک کردن، براى دیگران کار کردن است که اصل قرار میگیرد.

مالکیت اجتماعى گسترده میشود و حتى در مصرف. یعنى مصرف دستجمعى معنى پیدا میکند. حالا ممکن است یکى بگوید چه جورى میشود یک ساندویچ را دو نفرى بخورند؟ ولى میشود نشست و روى آن بحث کرد. همین الآن ما مصرف خیلى چیزها را بطور اجتماعى داریم تجربه میکنیم. مثل حمل و نقل، مثل اطلاعات که میتوانیم دستجمعى مصرفش کنیم. یعنى یک جایى مينشينيم جلوى پرده سینما و همه‌مان مطلع ميشويم. احتمالاً فقط غذا و آن چیزهایى که به وجود شخصى خود آدم مربوط میشود ممکن است قابل تقسیم نباشد. ولى مثلاً در استرالیا گوسفندها را میگیرند و از یک جایى که رد میشوند یکى با قیچى پشمشان را ميچیند، بطور اجتماعى دارند ریش ميزنند آنجا. منظورم این است که حتى این پروسه‌ها را هم میشود در نظر گرفت که آدم بطور اجتماعى یک چیزهایى را مصرف کند، بدون اینکه الزاماً بطور فردى صاحب آن جنس باشد، میتواند از خدماتى استفاده بکند. در مورد غذا نمیدانم این مسأله جوابش چه است ولى به هر حال تصورى که مارکس دارد.

هیچ ارگانیسم اجتماعى به انسان تفوق ندارد. یعنى منظورش این است که حتى خود جامعه مافوق انسان نیست. بشر مختار است و بحث رهبرى و هدایت شدن این است که مثل هدایت شدن در ارکستر میماند. یعنى خودت آمده‌اى و میخواهى بنشینى آنجا که او کمک کند تو ویلنت را بزنى و دستجمعى بزنید. اینطور نیست که شما موظفید یا ارگان مافوقى وجود دارد که به شما دستور بدهد چکار بکنید و چکار نکنید، زورکى شما را رهبرى بکند. يا مجبور شوید یک عده را انتخاب بکنید که رهبريتان کنند. رهبرى داوطلبانه است و به اين معنى بشر مختار است، رهبریش را دارد و هر موقع آن کارى که میکند دستجمعى به خودش شکل میدهد.

نابودى تقسیمات طبقاتى، نژادى، جنسى، جغرافیایى، مذهبى، شهر و روستا، کار یدى و ذهنى و غیره. یعنى در آن جامعه هیچکدام اینها مبناى تمایز آدمها از هم نمیتواند باشد. الآن اگر مثلاً در مورد تقسيم نژادى یک لحظه فکر کنید، سیاه و سفید بودن خیلى برجسته است. در ایران وقتى در نظر میگیریم که اگر فقط وقتى بخواهیم نشانه یک نفر را بدهيم میگوییم سبزه است یا موهایش چه رنگى است، آن هم هیچ، ممکن است بگوییم دماغش بزرگ است یا گوشش دراز است یا بالأخره خصوصیات فیزیکى طرف را میگوییم که یکى هم رنگش است. میخواهم بگویم آنجا که نژادپرستى آنطور جدى نبينیم. ممکن است پسرخاله شما هم سبزه باشد، به هر حال میگویید دو نفر بودیم، من و پسر خاله‌ام دو نفر بودیم. ولى در این جامعه یک سیاه و یک سفید همیشه راه میروند، یعنى آگاهى به رنگ و نژاد آنقدر زیاد است که واقعاً هیچ فیلمى را نمیشود نگاه کرد و هیچ مکالمه‌اى را نمیشود برخورد کرد که شما تا آخر مکالمه‌اى که راجع به یک نفر حرف میزنند رنگش را نفهمید، بخصوص اگر يکى در آن مکالمه سیاه باشد. بعضى وقتها آدم آنقدر شرطى شده که مثلاً میگویند "مردى دخترش را گروگان گرفت و کشت" شما میخوانید و تجسمى از آدم سفید پوستى در ذهنتان است، عکسش را که میاندازند سیاه پوست است، میگویید عجب این که سیاه پوست است. میخواهم بگویم این تفاوت رنگ آنقدر بطور مشخص برجسته است که بطور مداوم حضور دارد. این نشانى افراد نیست بلکه یک خصلت دایمى افراد است. یا مثلاً زن و مرد را در نظر بگیرید. این حتى از نژاد برجسته‌تر است. به این معنى که مدام همه حضور ذهن دارند که چه کسى ماده و چه کسى نر است در این جامعه. و این مهم است کاملاً براى همه، ولى خیلى چیز عجیبى است. که مثلاً حتى در ضمیرش باید یک جورى جنسیت آن پدیده را نشان بدهد. من نمیدانم چرا باید در ضمیر زبان جنسیت آن پدیده را نشان بدهد؟ بخاطر اینکه واقعیتش این است که در این جامعه تعیین کننده است این جنسیت. دامنه‌اى که آن پدیده میتواند کار بکند، فعالیت بکند، موجودیت خودش را نشان بدهد مهم است جنسیتش. ولى این تصور که روزى بطور طبیعى، عمیقاً، هیچکس متوجه این نباشد، مگر موضوع مسأله جنسیت باشد که کسى متوجه باشد یا متوجه بودند که ممکن است ظاهرش همیشه متوجه باشید، ولى آگاهانه هیچ تفاوتى نگذارد و بشود از "چند نفر آمدند" صحبت کرد. ولى اگر الآن پنج نفر بیایند، دو تا سیاه پوست و دو تا زن سفید پوست، شما نشانى همه آنها را میگویى. نمیگویید پنج نفر آمده بودند. میگویید سه تا دختر و دو تا پسر آمده بودند یکى از آنها هم سیاه پوست بود و این جزء خصوصیات ابژکتیو آدمهاست. میخواهم بگویم این از بین میرود در جامعه کمونیستى، و تصور اینکه چه جورى میتواند در یک کشور از بین برود وقتى در آن کشور بغل دستش دارند سیاهان را بزور میفرستند در معادن، خُب واضح است که سخت است. به این معنى این چیزها طول میکشد که از بین بروند. این باید خاصیت بشر باشد.

تمایز شهر و روستا: که من فکر میکنم این را مارکس انصاف میدهد که امروز تا حدودى زيادى در اروپا از بین رفته. لااقل در اسکاندیناوى کاملاً میشود دید که تمایز شهر و روستا از بین رفته. روستایى آدم از پشت کوه آمده‌اى نیست که مثلاً شهر را ندیده و نمیداند مرکز شهر چیست، نمیداند چه باید بخرد و چه باید بخورد یا غذایش خیلى فرق میکند، مصرفش، زیستش، لباسش، فرهنگش خیلى فرق میکند! نه، فقط کسى است که کارش کشاورزى است ولى محیط کشاوزى او فوق‌العاده شهرى است. برق و آب دارد، تلویزیون دارد که به ماهواره متصل است. ممکن است کلبه و حتماً دهات عقب افتاده هم پیدا بشود. ولى منطقه‌هایى که ما در اروپا از آن عبور میکنیم مناطق روستایى شهرى شده است. همان چیزى که در برنامه ما هم براى مناطق روستایى خواسته شده. به هر حال میخواهم بگویم این تمایز را باید در نظر گرفت که پدیده‌اى به نام روستایى و شهرى از بین میرود. تفاوت کار کشاورزى و صنعتى میماند که آن هم با آن خصوصیات، خیلى شبیه هم میشود.

همینطور تفاوت بین کار یدى و ذهنى: تفاوت بین کار یدى و ذهنى الآن کاملاً مسجل است. افرادى که این کارها را میکنند بین خودشان بندرت ازدواج میکنند، بندرت با هم مکالمه میکنند، بندرت با هم سر و کار دارند و اصلاً همدیگر را نمیشناسند در این جامعه. یعنى روحیات یک نفر که کار یدى میکند براى یک نفرى که تمام عمرش کار ذهنى میکند اصلاً شناخته شده نیست و حتى آن یکى از این مدام میترسد و این یکى مدام از آن طبیعتاً اطاعت میکند. یعنى اگر یک نفر که تمام زندگیش کار ذهنى کرده از توى خیابان بیاورى و در محل کارگرى ولش کنید نمیتواند تاب بیاورد و بماند و خودش باشد. کما اینکه یکى را از محله کارگرى ببرید در کمپ دانشگاهى ول کنید معذب است، محیط خودش نیست. میخواهم بگویم نه تنها خصلت مادى این دو نوع کار، بلکه تلقى انسانى از این دو نوع کار از بین میرود. به هر حال این هم یکى از اساس بحثمان راجع به کمونیسم است این سطح بالاى جامعه سوسیالیستى است.

مورد دیگرى که این هم نقش مهمى دارد در کمونیسم، از میان رفتن نسبى کمیابى است. یعنى اینکه اگر بنا باشد آدمها هر کارى دلشان بخواهند بکنند و هر شیوه‌اى میخواهند آن روز کار بکنند و هر مقدارى که میخواهند کار کنند و هر مقدارى که میخواهند مصرف بکنند، بنابراین باید محصولات طبیعى به اندازه کافى وجود داشته باشد براى اینکه آدمها هر کارى دوست دارند بکنند. موظف نباشند حتماً یک مقدارى از این مصرف کنند و یک مقدار از چیز دیگرى. عنصر کمیابى است که اصلاً علم اقتصاد را مطرح کرده است. پدیده‌اى به اسم علم اقتصاد یعنى اینکه چقدر تولید کنیم و چقدر مصرف کنیم و از چه؟ این خصوصیات باید در جامعه کمونیستى فوق‌العاده تضعیف شده باشد تا بشر بتواند اینطور آزاد باشد. فرقش با فاز اول دقیقاً اینجا است که آنجا این وفور نسبى بوجود آمده، کمونیسم بدون وفور نسبى ممکن نیست. که باز من فکر میکنم در اقتصاد جهانى امروز وفور نسبى را در یک کشور نمیشود بدست آورد، در آن سطحى که مورد نظر مارکس و بنابراين ماست. با توجه به این بحث، بنظر من فاز بالایى کمونیسم در یک کشور غیر ممکن است. مگر یک کشورى باشد که قبلاً هفت هشت تا کشورى مثل خودش را بلعیده باشد. یا آن کشورهایى که ما صحبتش را میکنیم اگر سوسیالیستى بشود سوسیالیستى شدن باقى کائنات سه چهار روز طول میکشد. یعنى آمریکا اگر همین امروز سوسیالیستى بشود کار تمام است. اگر شوروى سوسیالیستى بشود یا اروپاى غربى سوسیالیستى بشود بنظرمن مسأله حل است. ما داریم راجع به یک کشور حرف میزنیم که نتواند بتنهایى تأثیر حیاتى تعیین کننده‌اى روى بازار جهانى و شرایط جهانى داشته باشد. به این معنى در یک کشور فاز بالایى کمونیسم عملى نیست. بنابراین اگر سؤال را به این دو بخش تقسیم کنید من دو جواب متفاوت میدهم.

اما در مورد فاز پایینى من برمیگردم به بحث محتواى اقتصادى دیکتاتورى پرولتاریا و آن طورى که لنین به آن جواب داده است. بنظر من در بحث لنین یک مقدار زیادى مسأله سازماندهى کار اجتماعى، نیروهاى مولده و تکنیک، در مقابل انسان برجسته است. جاهاى زیادى هست در لنین که صحبت از انسانها، نقش آنها، اینکه واقعاً با هم کار کنند و اینکه به همدیگر خدمت کنند صحبت میکند، ولى آن چیزهایى که در مورد اقتصادیات این دوره میشود از لنین پیدا کرد یک اساسش "بالا بردن بارآورى کار" است. یعنى لنین مسأله محورى اقتصاد خودش را بالا بردن بارآورى کار تعریف میکند. بنظر من اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى حتماً بارآوریش از سرمایه‌دارى بالاتر است، ولى از آن طرف نمیشود این پدیده را توضیح داد. اقتصاد "بارآورى بالاتر کار" الزاماً از سرمایه‌دارى بالاتر نیست مگر اینکه مستقلاً بالاتر باشد. هر بارآورى بالاتر کارى بنظر من نشان دهنده تکامل سوسیالیستى جامعه سرمایه‌دارى نیست بخاطر اینکه به طرق مختلف میشود بارآورى کار را بالا برد، بدون اینکه رگه‌اى از سوسیالیسم در آن باشد. از قبیل بسیج کارگرها به میل خودشان و توهماتشان حول ناسیونالیسم یا حول سوسیالیسم و این اتفاقى است که افتاد در یک دوره‌اى. از قبیل استفاده درست‌تر از تکنولوژى که هنوز به خودى خود هیچ چیزى راجع به سوسیالیستى یا اقتدار کارگرها در پروسه تولید نمیدهد.

بنظر من، در جاى دیگر هم گفتم، لنین راجع به مسأله مورد بحث من حرف نزده است. هر چه حرف زده در مورد فاز اول دیکتاتورى پرولتاریا با یک درجه‌اى تعمیماتى و بطور محدود حرف زده. اگر اینها را مبنا بگیریم من این حرفها را در نقدش داشتم و اگر آنها را مبنا نگیریم و آنها را به همان فاز بسپاریم آنوقت باید صبر کنیم که لنین چه میگوید. یک چیزى که مسلم است لنین مثلاً بحث رقابت را مطرح میکند و رقابت در جامعه سوسیالیستى. تصور اول آدم این است که لنین مثلاً رقابت بورژوایى را مد نظر دارد یا رقابت چه کسى بیشتر تولید بکند و چه کسى بیشر چکار بکند. ولى لنین رقابت در سازماندهى نظم نوین را اشاره میکند. لنین میگوید بله، باید رقابت بوجود آورد ولى باید نشان داد که چه کسى میتواند بهتر از بقیه این جامعه را سازمان بدهد و بهتر از دیگرى سازمان بدهد و الگوهاى نمونه‌اى از کمونهاى معیّنى بوجود بیاورد که بهتر تولید میکنند و بیشتر مردم را دخیل میکنند و خدمت میکنند به مردم. این را میگوید. ولى همان فرمولبندیهاى رقابت جاهایى دارد که میگوید باید از این یا از آن بیاموزیم و سر تکنولوژى جاهایى دارد که میگوید از آلمان یا از سرمایه‌دارى باید بیاموزیم. این رگه‌هاى نادقیق در لنین بنظرم اجازه میدهد که بحثش تبدیل به این شود یا اگر کسى واقعاً دنبال این کار باشد که این تحریف را بکند، بتواند با استناد به این یا آن حرف لنین یک استنباط اقتصاد متمرکز دولتى، مدیریتهاى فشرده تک-نفرى، طبقه کارگر مؤمن به بالا و شدت کار و فشردگى بالاى کار را از این حرفها بگیرد، از تصویرى که لنین براى دوره گذار میدهد. من این تصویر را درست نميدانم.

بنظر من آن چیزى که لنین کمتر بحث میکند و فقط با اشاراتى از آن میگذرد، ساختمان تصمیم گیرى کنترل مالکیت و ساختمان ساختار کار تولیدى است. یعنى از سازمان تولید اجتماعى بحث نمیکند بلکه از حقوق افراد در تولید اجتماعى و نقش عمومى‌شان بحث میکند. مثلاً باز مارکس از ارتش تولیدى براى کشاورزى حرف میزند، یعنى ميفهمید ارتش است و انضباطش ارتشى است، اصلاً روش کارش هم ارتشى است. ولى تولید دستجمعى، تعاونى، کمونى و غیره در مارکسیسم روسیه بدرستى باز نشده که بفهمیم چه چیز آن از نظر مناسبات اجتماعى برترى دارد به سرمایه‌دارى و بعد برویم سراغ بارآورى آن. به هر حال ایراد من اینجا در مورد بحث بلشویکها این است که مُبرمیت مسأله اقتصادى و افزایش تولید تا آنجایى بالا رفت که چند تا اصل این پروسه نقض شد. یکى اینکه کالايى بودن نیروى کار منتفى نشد و نگفتند باید آن را منتفى کرد. نیروى کار با پول مبادله میشود و باید هم فروخت وگرنه نان نمیخورید. به خودشان میگفتند اگر کار نکنید نان نمیخورید. از طرفى براى اینکه کار کنید باید کارتان را بفروشید و آنقدر هم که به شما میدهند باید نان بخورید. پس عملاً نیروى کار کالا است و تنها راه زیست یک طبقه است. و پول نه فقط مِلاک ارزش است بلکه مجبورند قیمت آن را ثابت نگهدارند و همین کارها را بکنند که همه جاى دنیا میکنند، براى اینکه ارزش پول و نرخ برابرى پولشان ثابت بماند و چیزهایى شبیه این.

در مورد کار موظف همگانى دقیقاً نمیدانم در روسیه چه روشى در پیش گرفته شد. ولى این مسجل است که هیچ الگوى ساختارى- سازمانى از این کار بدست ندادند. نمیتوانیم بگوییم جمع شدند و بفرض مثل چین گفتند تیمهاى کمک متقابل وجود دارد و اول باید بروند مزرعه این و بعد بیایند مزرعه آن یکى را شخم بزنند. در روسیه ما این را نداریم. در روسیه ساختمان مدیر، کارگر، تکنیسین، دهقان، تاجر و اینها باقى میماند. فى‌الواقع سازماندهى کار در مقیاس ملى بر مبناى کار موظف همگانى، من نمیدانم چه زمانى اجرا شد، اصلاً اجرا شد یا نه؟ جز اینکه از بورژواها خلع ید کنید و بفرستید بازار کار. و این نشد بنظرم کار موظف همگانى سازمانیافته.

کاهش روزکار، یعنى آن اصل مارکس بنظرم عملى نشد. و باز در فرمولبندى لنین چنین ایده‌‌اى را نميگیریم که قصد دارند آنجا به این زودیها عملى کنند. بنظر من بخاطر اینکه محتاجند به طبقه کارگر. در یک کلام خلاصه بکنم؛ بنظر من روسیه پروسه فاز اول را شروع نکرد و تا آنجا هم گفت نپ و "سرمایه‌دارى انحصارى دولتی" و غیره که ادعایى هم نکرد که شروع کرده‌ایم، داشت خودش را نگه میداشت. از موقعى که شروع کرد چیز دیگرى را جایش بگذارند رفت سرمایه‌دارى را با یک شکل دیگرى آورد که طبقه کارگر در همان نقش ظاهر میشود در آن جامعه. در صورتى که اقتصاد دوره گذار، بعد از فاز اولى که مقاومت بورژوازى را در هم میکوبید و میتوانید بفهمید که افراد میتوانند فعلاً برمبناى تولید زیست اجتماعیشان فلسفه وجودى خود را تعریف کنند نه شکست ضد انقلاب، از این مقطع به بعد موظفید هم ساختمان اقتصادى بالاترى را بیان کنید که انسانها در آن نه بعنوان بردگان مزدى، بلکه بعنوان آدمهايى که داوطلبانه یا مجبوراً بعنوان عضوى از جامعه، بعنوان شهروند، آمده‌اند خودشان را معرفى کرده‌اند، بخشى از اقتصاد تولید را جمعاً یا فرداً در اختیارشان گذاشته‌اند که کار کنند و محصولش را تحویل انبار عمومى بدهند که یک جورى با سیستمى توزیع بکنند. این را باید بتوانید سازمان بدهید. تعاونى یک شکل آن است، کمون یک شکل آن است، صنایع دولتى یک شکل دیگرش است. ولى یک چیزى که مهم است و باید نشان بدهید این است که در این پروسه کارگر بعنوان یک شهروند دارد کار میکند نه بعنوان کارگر.

بنظر من این در روسیه عملى نشد. قابل عملى شدن هست و جزو وظایف اقتصادى دیکتاتورى پرولتاریا است. برنامه‌ریزى چه در تولید و چه در توزیع باید وجود داشته باشد. منتها شرط برنامه‌ریزى این است که دیکتاتورى پرولتاریا سازمان دمکراتیک طبقه کارگر باشد. به معنى اِعمال اتوریته بیست ميلیون، سى ميلیون کارگر. لنین این تعداد را میشمارد براى روسیه. به هر حال دیکتاتورى پرولتاریا نمیشود مجموعه‌اى از کابینه و کمیساریا و یک سرى ارگانهاى برنامه‌ریزى و یک سرى ادارات و واحدهاى حزبى باشد. من این را دیگر براى اینکار نميفهمم. دیکتاتورى پرولتاریا که شرط لازم آن این است که ملى کردن به معنى مالکیت اشتراکى باشد، شرطش این است که خودش هم دیکتاتورى اشتراکى پرولتاریا باشد. و باید پروسه شرکت پرولتاریا در این دیکتاتورى معنى شود. دیگر آنجایى که از برنامه‌ریزى حرف میزنید این دیگر اجتناب ناپذیر است. چون باید برنامه بریزید و برنامه را از بالا نمیتوانید بریزید تا آن ته اقتصاد که هر خوشه گندمش را میخواهید حساب کنید، یا هر جفت کفش را میخواهید حساب کنید، یا مقدار استفاده از ماتریال سوخت را میخواهید حساب کنید، نمیتوانید یک برنامه از مرکز بدهید بدون اینکه این برنامه حاصل فعل و انفعال درونى یک طبقه مالک وسائل تولید باشد که مجموعه اطلاعاتش را روى هم ریخته است. به این معنى طبقه کارگر باید در دیکتاتورى پرولتاریا همراه با اشتراکش در دولت، در مالکیت وسائل تولید عملاً اشتراک داشته باشد. بگویید این مال شما است ولى بروید یک کارهاى دیگر بکنید دیگر قبول نیست. باید طبقه کارگر در پروسه تصمیم‌گیرى اقتصادى نقش داشته باشد و این بحث هم مربوط به بعد از ثبات حکومت است.

و بنظرم کار موظف همگانى، و ورقه‌اى که نشان میدهد کی چقدر کار کرده حیاتى است. اين در روسیه اصلاً عملى نشد. و این هم باز در یک کشور عملى میدانم که آدم بفهمد کی چقدر کار کرده. مسأله اساسيى که بنظرم اینجا مطرح است این است که وقتى شما سیستم اقتصاد سرمایه‌دارى را بهم میریزید و جاى آن اراده آگاهانه خودتان را میگذارید، بطور اجتناب ناپذیرى انعطافی را که آن سیستم دارد از دست میدهید. یعنى یک نفر میفهمد که اینجا صد جفت کفش بازار دارد و میرود تولید میکند و میآورد و آن آدمهایى که کفش میخواهند کفشها را میخرند و میپوشند. ولى اگر نقشه صد نفر را ندهید آن سال زمستان صد نفر کفش ندارند چون ديگر شما همانقدر ساخته‌اید که ساخته‌اید. دیگر نمیتوانید غروبش بروید و انتظار داشته باشید که یک کفاش خرده پایى آن حاشیه‌هاى بازار را بپوشاند. وقتى ماتریال خودتان را برداشتید و در یک کارى به کار بردید، دیگر به کار برده‌اید و ديگر آن را ندارید که تصمیم بگیرید یک کار دیگرى با آن بکنید. بنابراین سر یک کارى بى کلاه میماند. نقشه غیر منعطف است از نظر تولیدى. بنابراین وقتى ما داریم راجع به برنامه‌ریزى حرف میرنیم فقط اینکه مصادره و ملى کرده‌آیم و حالا یک نقشه‌اى ریخته‌ایم و شاخصهاى اصلى تولید را داده‌ایم، بنظر من هیچ چیزى در مورد اقتصاد دوره گذار نمیدهد، اقتصاد جنگى بورژوایى را معیّن میکند. اقتصاد دوره گذار بنظر من اقتصادى است که بطور جدى نیازها توسط خود طبقه کارگرى که وسایل تولید را مستقیماً در دست دارد سنجیده میشود، سنتز میشود و کنترل میشود. آیا این در یک کشور ممکن است؟ بنظر من الآن کاملاً ممکن است. حتى لنین هم پدیده‌اى مثل کامپیوتر به مخیله‌اش خطور نمیکرد، یا اطلاعات آنى. درست در یک لحظه در تمام نقاط یک کشور میشود یک عدد را مخابره کرد و گفت اصلاً تمام نقشه را همه با هم مطالعه بکنند و همه با هم حرف همدیگر را قطع کنند و همه با هم بحث بکنند. این کاملاً عملى است. سازمان دادن مجمع عمومى‌هاى برنامه‌ریزى کارگرى که میخواهد ده تا عدد را مشخص بکند و حول آن بحث بکند از طریق یک شبکه تلویزیونى سراسرى همانقدر عملى است که سازماندهى بحث خلع سلاح بین آمریکا و شوروى عملى است، یا کنسرت موزیک پاپ عملى است، اینها همه عملى است. اگر لنین اینها را داشت بنظر من میگفت فاز بالایى هم در همه کشورها عملى است. میخواهم بگویم که با آن نیروهاى مولده چراغ نفتى‌اى، کالسکه‌اى، تولید ماشین بخارى، فقدان انرژى الکتریکى، آنها این حرفها را زدند و تازه یک مقدار زیادش را گفتند عملى است، که امروز "مندل" آنها را هم قبول نمیکند!

بنظر من در عصرى که الآن هستیم، سازماندهى اقتصاد انقلابى برتر از سرمایه‌دارى، انسانى، توأم با کاهش روزکار کاملاً عملى است. اقتصادى که در آن بشود نشان داد نیروى کار کالا نیست، کاملاً عملى است. اقتصادى که انعکاس مادى دیکتاتورى پرولتاریا بمثابه طبقه حاکم در اقتصاد باشد یا برعکس دیکتاتورى پرولتاریا انعکاس سیاسى این مادیت اشتراکى باشد، اینها عملى است. آن بى نیازى و آن خصلت غیر طبقاتى جامعه فاز بالایى را من میگویم عملى نیست و نمیشود ساخت مگر اینکه انقلاب در مقیاس جهانى موانعش را از بین ببرد. اینجا چیزى که مهم است بنظر من هنوز تکنیک نیست. چون تکنیک در اروپاى غربى و آمریکا و شوروى بى نیازى اجتماعى بشر امروز بشر را تأمین کرده است. اینکه یک عده‌اى در بیافرا آنطور گرسنه میشوند و در اتیوپى آنطور، بنظر من درآمد یک روز مردم آمریکا را که به اَشکال عجیب و غریبى هدر میشود بدهند، اتیوپى تا دو سال عمرش را میگذراند. یعنى بشر امروزى نانش را دارد بخورد و خیلى بیشتر هم دارد و نیروهاى مولده‌اى که در صنایع جنگى، در کالاهاى تجملى، در اسراف انرژى، در انقیاد نگهداشتن طبقات معترض، صَرف میشود اگر صَرف تولید اجتماعى شود همه‌اش قابلیت ایجاد فاز بالاى جامعه کمونیستى را - حالا با یک مقدار تخفیف - دارد. حالا از آن تکه خیلى "هر کسى هر کارى میخواهد بکند" میشود گذشت چون یک مقدار محدودیت براى مقدار کالاها و غيره وجود دارد. جهان امروز این ظرفیت را دارد، از خیلى وقت پیش هم داشته. تازه از لحاظ موقعیت جهانى، آن موقع خود اینها هم اين عملى بودن را قبول داشتند. بنظر من فاز پایینى بطور قطع در یک کشور ممکن است.

مسأله اساسى در بحث من این است که نمیشود با یک تولید برنامه‌اى و مصادره و ملى کردن، فکر کرد که آدم راجع به این پروسه خط دارد و برود در دل این پروسه – براى اینکه این پروسه با این بحث سرمایه‌دارى انحصارى دولتى که میدانیم چه از آب در میآید – در آمد و دیدیم و با بى خطى و فقط قدرت را حفظ میکنم و منتظر انقلاب جهانى هستم، بنظر من خُب یک عده منتظرش نیستند و میزنند. آنجا هم سرنگونى دیکتاتورى پرولتاریا قطعى است. کسى که میخواهد فقط قدرت را حفظ کند بدون اینکه تولیدى برتر از سرمایه‌دارى سازمان بدهد، بعد از سال دوم با ملتى مواجه است (چون مارکس نخوانده‌اند!) میگویند ميبینید چه شد؟ آخر پارسال خیلى بهتر از امسال بود، آن وعده‌هایتان چه شد؟ میخواهم بگویم که این واقعیت باید تغییر بکند که اقتصاد جامعه باید سوسیالیستى بشود و براى این باید نقشه داشت. بنظر من مارکسیسم و کمونیسم امروز باید خیلى بیشتر از اینها راجع به آن اقدامات مشخصى که در دوره حکومتش میکند - نه با آن فاز اولیه‌اى که ممکن است نفت بفروشد و حکومتش را سر پا نگهدارد - بعنوان یک دیکتاتورى پرولتاریا به معنى دقیق کلمه میکند، باید بیشتر از اینها خط داشته باشد و بنظر من بحثى که میگوید "انقلاب جهانی" این را منتفى میکند، بحثى که گفته "سوسیالیسم در یک کشور" تاریخاً این را منتفى کرده.

فقط میخواستم یک نکته را اضافه کنم به آن بحث دو تا فاز کمونیسم که یادم رفت بگویم. يک تفاوت فاز بالایى با فاز پایینى زوال دولت است که من فراموش کردم بگویم که دولت در فاز پایینى معنى دارد در صورتى که فاز بالایى دولت قرار است زوال پیدا کند. به کل بحث میخواستم اضافه کنم و یادآورى کنم که اينها یک مقدار نظرات شخصى من است با یک مقدار مطالعه معیّن. و بیشتر از این نظر اين نکات را در اين مرحله مطرح کردم که بتوانم بعداً با تکیه به این نوارها احتمالاً بروم تدقیقشان کنم یا از آنها براى نوشتن یا کار ديگر استفاده‌اى بکنم. خواستم این است که رفقا هر چه انتقادى‌تر و قاطع‌تر این نظرات را نقد کنند.

قسمت سوم ١٩:٥٧ دقیقه

در رابطه با صحبت تقى و صحبت خسرو فکر میکنم با هر دو باید یک بحث بکنم. این حرف خسرو درست است. منظورم اقتصاد اجتماعى است، در مضمون بحثم مشخص بود و فکر میکنم اقتصاد برایش لغت درستى است. بخاطر اینکه ما داریم در یک مفهوم مارکسیستى از اقتصاد بمثابه زیربناى اقتصادى جامعه حرف میزنیم، نه صرفاً از نیروهاى مولده و تقسیم کار، که تقسیم کار یک چیزى بین نیروهاى مولده و مناسبات تولید است. منظور من اینجا مجموعه‌اى از مناسبات تولید و نیروهاى مولده است. اقتصاد بورژوایى سر نیروهاى مولده است، چون مناسبات تولیدى را فرض میگیرد. بالأخره معلوم است مناسبات تولیدى سرمایه‌دارى است و طرف هم این را ابدى میپندارد و وقتى از اقتصاد حرف میزند از نیروهاى مولده صنعت و کشاورزى و خدمات و غیره حرف میزند. ولى در مارکسیسم اقتصاد به معنى رابطه انسان با وسیله تولید است و طبیعت. یعنى کل پروسه کار و آن چهارچوب از لحاظ تاریخى متعیّن آن را میگوید اقتصاد، روابط اجتماعى تولید بعلاوه نیروهاى مولده. و وسط آنها هم چيزى است بنام تقسیم کار، اَشکال مختلف ترکیب‌بندى کار که انعکاس این یکى در دیگرى است. من منظورم همین است که خسرو میگوید، یعنى "رابطه اجتماعى انسان با وسائل تولید باید عوض شود". همین پاسخ من است به رفیق تقى، که این را یک مقدار با صحبتش درباره پول و اینها جواب داد. بنظر من ترکیبش – براى اینکه این دوره فرماسیونى ندارد که بشود به آن گفت فرماسیون - غلط است. بنظر من کاملاً فرماسیون دارد که این فرماسیون اسمش هست "مالکیت اشتراکى بر وسائل تولید". اینکه یک شبه نمیشود درستش کرد یک بحث است اینکه این فرماسیونى است که در این دوره هدف شما میشود ایجاد شورا و بنابراین ایجاد تدریجى براى رسیدن به آن، یک بحث دیگر است. من هم میفهمم که یک سال بعد از استقرار دیکتاتورى پرولتاریا نمیتوانید در همه جا مناسبات تولید اشتراکى داشته باشید. احتمالاً یکى در گوشه خانه‌اش کشاورزى میکند یا زمین یکى دستش است هنوز. ولى آنجايى که ما داریم از صنایع نوین حرف میزنیم و از تولید بزرگ که از بورژوازى به ارث رسیده حرف میزنیم بنظر من اساسش دیگر مالکیت اشتراکى است. و به این معنى ميبايست درست جواب داد؛ تا آنجایى که تولید کالایى است حاشیه‌اى است در اقتصاد اساسى ما. یک نفرى براى خودش جنس تولید میکند به او اجازه میدهند بیاید به یک عده‌اى بفروشد و او هم در مقابل قبض چیزى نمیدهد دیگر. قبض خودت را بیاورى دیگر براى او هیچ معنيى ندارد. ولى به درجه‌اى که آن هست بله، ممکن است پول هم به روال خودش در یک گوشه‌اى ادامه بدهد که من این را حذف کردم. بنظر من اینها زائده‌هاى این اجتماع دوره گذار هستند نه خاصیتش.

بنظرم مناسبات اجتماعى تولید در دوره گذار با مناسبات اجتماعى کمونیسم فرق نمیکند راستش. استنباطم از مارکس این بود اینجا، در فاصله‌اى که خودم را براى سمینار آماده میکردم، که هر دو مناسبات را مالکیت اجتماعى بر وسائل تولید میبینند. با این تفاوت که انگلس و مارکس اشاره میکنند این آخر یک پروسه تدریجى است و بتدریج حاصل میشود، لنین هم به همین ترتیب میبیند. من میگویم الآن به تدریج کمتری حاصل میشود و عملاً در دوره‌اى حاصل میشود. آن چیز که فى‌الواقع مانع تبدیل شدن این فاز به فاز بالایى ميشود اين نیست که در یک دوره‌اى ما تصمیم بگیریم فرماسیونها را بالأخره بیاوریم و تا حال نمیخواستیم بیاوریم، نیاورده بودیم. بلکه نیروهاى مولده در بسط جهانى دوره گذار و انقلاب جهانى است که تسريع میکند این مسأله را. یعنى بنظر من تفاوت دوره گذار با فاز بالایى آن، تفاوت کیفى اگر هست در رابطه با انقلاب جهانى است، کمّى اگر هست در رابطه با نیروهاى مولده. در چهارچوب یک کشور مناسبات اجتماعى تولید باید همان "مالکیت اشتراکى بر وسائل تولید" باشد. هر چه زودتر بهتر و این عملى است در یک کشور .

من به این میگویم وظایف اقتصادى انقلاب اکتبر بخاطر اینکه بتوانم این را تفکیکش کنم از وظایف سیاسيش مثل "دمکراسى به این ترتیب" یا مثلاً فرض کنید "اعلام حق ملل در سرنوشت خویش" و غیره. ربط این دو تا در مارکسیسم مشخص است. من دیوار نمیخواهم بکشم بین این دو تا. و اصلاً بحث من این است که آنجایى که اینها به وظایف اجتماعى یا اقتصادى انقلاب اکتبر رسیدند، ساختارهاى سیاسى و حقوقى و ارگانهایى که وجود داشت براى پیاده کردنش دیگر کارگرى نبود و دیگر آن قدرت را نداشت. ولى بحث من این است که اگر در آن مقطع برنامه اقتصادى بلشویکى اساس خودش را به سازماندهى بارآورى کار در چهارچوب مناسبات تولیدى اشتراکى قرار میداد و مالکیت بر وسائل تولیدى را اشتراکى میکرد و در آن چهارچوب برنامه میریخت، طبقه کارگرى که شورایش را نداشت حتى و یا شورایش کمرنگ شده بود یا دخالت حضوریش در پروسه کمرنگ شده بود به این ترتیب این را باز بدست میآورد. بحث من در تعیین کنندگى روابط اقتصادى اینجا است که میگویم درست است که شوراها در یک پروسه‌اى تحت تأثیر حزب و موقعیت اورژانس جامعه عقب نشینى کردند، خودشان داوطلبانه اراده‌شان را تابع اراده حزب کردند یا به حزب پیوستند یا به هر حال نقشه حزب را پیش بردند و دولت شوراى کمیساریاى خلق برنامه‌ها را پیش برد. ولى اگر کمیساریاى خلق آنجایى که برنامه اقتصادیش را مطرح میکند، آنجایى که احساس امنیت میکند که این برنامه را بطور جدى دنبال بگیرد و میتواند بورژوازى را در سطح اقتصادى بزند، آنجا اگر برنامه اشتراکى شدن وسائل تولید را به صورت فرماسیون اتفاقاً مطرح میکرد و بارآورى نیروى کار را بر مبناى فرماسیون معیّن جستجو میکرد، بنظرم تمام روبناى سیاسى جامعه روسیه به تبع این پروسه تغییر میکرد و خود حزب تغییر میکرد.

میخواهم این را بگویم که وظایف اقتصادى به این معنى وسیع اجتماعى و اقتصادى کلمه، به معنى "اقتصاد سیاسی" کلمه، به این معنى مارکسیستى اقتصادى کلمه آن وظایفى بود که محورش فرماسیون جدیدى بود در مناسبات انسان با وسایل تولیدش و انسان با انسان. اصلاً این را دستش نزدند. بلکه اینطورى دست زدند که از نظر کلى به همان معنى فلسفيش (که رفیق تقى به مسأله مبارزه طبقاتى اینجا برخورد میکند) بطور کلی که این دولت طبقه کارگر است، در تحلیل نهایی که خُب کارگرها قدرت را به دست دارند، به هر حال که قدرت کارگرى است، بنابراین مالکیت دولتى در یک چنین سیستمى مالکیت سوسیالیستى محسوب میشود! بنظر من این کافى نیست دیگر. این را میشود یک موقعى گفت و گفت فعلاً ما به آن به این معنى محدود، راضى میشویم. ولى گفتن اینکه این مالکیت سوسیالیستى محسوب میشود دیگر نادرست است. مالکیت سوسیالیستى محسوب نمیشود، مالکیت دولت دیکتاتورى پرولتاریا محسوب میشود. ولى دولت دیکتاتورى پرولتاریا نمیتواند در این پروسه بازتولید شونده رابطه خودش را با طبقه خودش بصورت رابطه کارفرما و کارگر دربیاورد. معنيش این است که این دولت میشود دولت سرمایه‌دارى. بورژوازى این دولت را میگیرد، بخاطر اینکه نمرده و حضور دارد.

از همین فرصت استفاده میکنم یک نکته را میگویم. بنظر من لنین بعد از انقلاب اکتبر زود چشم میبندد به بورژوازى بزرگ. براى اینکه پشت هر مالکیت خُردى يا هر مبادله‌اى را که خراش بدهید، پشتش یک بورژوا نهفته است و یک تراستى از آن پشت سر در میآورد، معادل یک تراست واقعى است که وجود دارد. حالا در روسیه آن را درهم شکستید، خود عناصرش را بیرون ریختید، قدرت سیاسيش را کوبیدید این در اقتصاد جهانى وجود دارد، در اقتصاد روس مهاجر وجود دارد و بصورت بوروکرات در داخل وجود دارد. بورژوازى بزرگ روسیه وجود دارد و همانطور که این منتظر انقلاب جهانى است آن هم منتظر ضد انقلاب ناسیونالیستى در روسیه است براى اینکه اوضاعش را بدست بگیرد و بدست میگیرد. اینکه حالا درست فرض کنید "خیامی" روسیه برنمیگردد تا اموالش را دوباره تملک بکند خاصیت عمق انقلاب روسیه است. ولى بورژوازى جهانى که میتواند بگوید من نماینده بزرگ روسیه هم هستم راضى میشود دیگر. نه تنها راضى میشود، هیتلر هم با او قرارداد میبندد یکى دیگر هم با او قرار داد میبندد دستجمعى میریزند وسط یک شهرى (برلن) هم - در پتروگراد که انقلاب مهار شده بود - یک دیوار هم میکشند که پرولترهاى برلن نتوانند همدیگر را ببینند، به این راحتى. یعنى میخواهم بگویم که بورژوازى جهانى نشان میدهد که این دولت دولت چه طبقه‌اى است. رابطه این طبقه با بورژوازى که طبقه‌اى است جهانى نشان میدهد که دولت کى است، دولت خُرده مالک از آب در نیامد.

چرا؟ بخاطر اینکه اقتصاد ملى روسیه محور قرار گرفت و اقتصاد ملى روسیه با ابزارهاى ملى بورژوازى روسیه محور قرار گرفت. یعنى در آن فرماسیون اقتصادى که فقط اسمش را عوض کرده بودند؛ در آن فرماسیون اقتصاديى که در آن کارگر در آن کارگر مزدبگیر، و کارفرما کارفرماى کار زیادى کن، و بوروکراسى بوروکراسى مدیر است، و سود مبناى تولید محسوب میشود و کارگر به اندازه سطح معیشت خودش میگیرد که برود و نیروى ارتش ذخیره کارى وجود دارد که دارد فشار میآورد روى سطح معیشت کارگر و روزکار را دوباره باید بالا ببرند بعد سندیکایش مواظب باشد و همه اینها، در این چهارچوب روسیه صنعتى میشود و این یعنى همان که بورژوازى میخواست. طبقه بورژوا على‌العموم به این پروسه راضى است و دهقان از این پروسه ناراضى است، نپ‌مَن از این پروسه ناراضى است. اتفاقى که در روسیه میافتد فى‌الواقع این است که بوخارین و نپ‌مَن‌هایش و دهقانها شکست میخورند در مقابل یک پدیده‌اى. سوئيزى به این میگوید "طبقه جدید است". بنظر من بورژوازى است. بورژوازى با افراد جدیدى. بورژوازى چیزى نیست جز "بیان شخصیت یافته سرمایه". نگفته همان شخص قبلى، بیان شخصیت یافته "سرمایه اجتماعى" است که آدمهاى جدیدش را پیدا میکند. بخش عظیمى از این بورژوازى اتفاقاً از رژیم قبلى و از لحاظ خواستهاى اقتصادى همان قبلیها هم هستند که در بوروکراسى و مدیر و در طبقات تحصیلکرده به دنیا آمدند، و یک بخش دیگر از این بورژوازى بخشى از طبقه کارگر است که به آن پیوست.

ولى واقعیتش این است که اینجا اتفاقى بورژوایى افتاد. آلترناتیو این اتفاق بورژوایى، بحث کلى راجع به "مبارزه طبقاتى در این دوره"، "پروسه تحول و تغییرش به هر چیزى به عکس خودش تبدیل میشود" نمیتواند جواب مسأله باشد. این دیگر کافى نیست بنظر من. اتفاقاً بحث من با رفیق تقى این است که "دولت و انقلاب" کافى نیست براى ترسیم این پروسه‌ها. "دولت و انقلاب" حق داشت این را بگوید براى اینکه نه تجربه روسیه پشت سرش بود و کلى از مارکس دقیقتر داشت ميگفت. و داشت راجع به یک جامعه‌اى حرف میزد که بورژوازى را تا حالا یک دفعه از قدرت نینداخته بودند که برود بيرون از بیرون و از طریق مناسبات اقتصادى-فرهنگى برگردد. [در مورد] کمون پاریس [بورژوازى] خودش آمد، با اسب آمد داخل و کمون پاریس را تصرف کرد. ولى در روسیه ما یک تجربه دیگرى داریم. در ثانى لنین با هیچ پدیده‌اى روبرو نبود که بگوید سوسیالیسم این است؟ دولتتان این است؟ اینطورى میخواهیم بشود؟ خُب آنوقت موظف نبود یک چیزهایى بگوید که ما هم امروز بتوانيم اینجا بگوییم. باید امروز بتوانیم بگوییم؛ ما میگوییم روزکار کاهش پیدا میکند، خُب مردم یک خرده باهوش‌تر از ماها این را میبینند، ميگويند چه جورى؟ میگوییم میخواهیم مردم آزاد باشند و هر کسى کار خودش را بکند و کسى به کسى استثمار نکند، خُب یک آدم ثالث میگوید چه جورى؟ اگر شما معجونى دارید که هم کمتر کار میکنيد، هم بیشتر مصرف میکنيد، هم در ضمن رابطه‌ات با خودت برابر است، هم به خودت مزد نمیدهى، هم نقشه‌ات سراسرى است، خُب بیا بگو دیگر!

بنظر من مارکس در زمان خودش میگويد من طرح پردازى نمیکند. لنین هم میگویم نمیکند. ولى من نمیتوانم با همان قدرت بیایم و مدعى شوم من هم بعنوان یک کمونیست امروزى نمیخواهم طرح پردازى بکنم. آخر اگر نکنم که کسى ديگر حرفم را قبول نمیکند. طرح پردازى، به این معنى طرح پردازى، که نتوانید واقعاً بگویید چه کار باید بکنید - ولى اگر بتوانيد بگوييد چه ميکنيد، اين مهم است. بنظر من فرماسیون در خطوط کليش معنى دارد. و آن مالکیت اشتراکى بر وسائل تولید و برنامه‌ریزى تولید اجتماعى با دخالت مستقیم آحاد تولید کننده طبقه کارگر است. این یعنى چى؟ خسرو گفت "با بخشى از تجربه چین و... نمیشود". تا تجربه چین را به چه بگیریم. بخشى از تجربه چین آموزنده است اتفاقاً. کارى که تجربه روسیه نکرد. یکى از کارهایى که چینى‌ها کردند اين بود که گفتند آقا جان این تولید هر چه هست و هر چقدر مازاد اجتماعى هست باشد، ٦ قلم جنس هست که هر کسى داشته باشد. و هر کمونى، هر شرکت دولتى، هر بخش خصوصى یا هر تعاونى که دارد تولید میکند اول اینها را میگذارد کنار بعد مینشیند حساب میکند چه دارد و چه ندارد؛ غذا، مسکن، آموزش و پرورش، کفن و دفن، ازدواج و... يعنى ميگويد هر کسى که شهروند این جامعه است حق دارد مسکن داشته باشد و غیره و هر کمونى که تولید میکند اعم از اینکه کسى کار کرده یا نه، آن ورقه را بعد از کسر مسکن و کفن و دفن و فلان به ملت میدهد. بعد از پرداخت اینها از آن مقدارى که مانده به همه کسانى که در کمون کار کرده‌اند پرداخت میشود. مسأله‌شان شده اینکه اين پیر زن خودش نمیتواند آن سهمیه اجبارى دولتيى که همه برایش تولید کرده‌اند بگیرد - با اینکه خودش یک روز هم کار نکرده در کمون - به اين مسأله فکر ميکنند که چه جورى به دستش برسانند؟ خُب این پیشرفتى است که روسیه هیچوقت بنظر من به آن نزدیک هم نشد. آیا اینکه بعداً این چه مبنایى دارد، چه محدودیت اجتماعى پشت آن است، چقدر طبقه کارگر در چین براى تحميل این بطور جدى بعنوان یک سیستم اقتصادى ناتوان است، چقدر خودش از دهقان فقیر نتیجه میشود و نه پرولتر صنعتى، اینها همه یک بحث دیگرى است. ولى تا آنجا که به فرماسیون مربوط میشود بنظر من اَشکالى بعد از روسیه بوجود آمدند که بتوانند اين را نمايندگى کنند.

بنظر من میتوانیم بگوییم این فرماسیون چه است و باید هم بگوییم و بحث ما راجع به "سوسیالیسم در یک کشور" این است که این فرماسیون در يک کشور اتفاقاً ممکن است. شما میگویید اين "ثابت نمیماند". میگویم کاپیتالیسم هم ثابت نمیماند. اگر به این معنى که شما میگویید "چيزى ثابت نميماند و عیناً همانطور نیست"، بخدا قسم زمان مارکس هم سرمايه‌دارى اصلاً این شکلى نبود که یک کمپانى مرکزش در آمریکا باشد شاخه‌اش ١٠ تا بانک داشته باشد بعد دوتایى‌شان دستشان با هم در معادن آفریقاى جنوبى باشد و مشغول سرکوب کردن یک انقلاب در آمریکاى لاتین باشد، از اسلحه تا کنسرو را هم خودش تولید کند. خُب زمان مارکس اینطورى نبود دیگر. مدام مثال یک متر پارچه میزند و نرخ نخ و اعصاب آدم را خُرد میکند در کتاب سرمایه، خُب امروز میخوانیدش دیگر. یک کلمه راجع به این نیست که این غولهاى صنعت، غولهاى بزرگ اقتصادى- صنعتى، کرپوريشن‌ها، سرمایه‌دارى را به چه روزى درآورده‌اند، که حتى ديگر یک عده زیادى کارگرش نیستند، به لحاظ فونکسيون کارمندش هستند. یعنى اصلاً حیات اجتماعى بدون اینکه به کورپوريشن مربوط باشد انگار معنى ندارد. در ژاپن که اینطور است در آمریکا هم اینطور است. میخواهم بگویم مارکس هم اینها را ندیده سرمایه‌دارى هم خیلى تغییر کرده دیگر. پول را بعنوان واسطه گردش را براى ما مثال میزنید؟ من میگویم خود آن از بین رفته. آن موقع اینطور نیست. کى میآيد در معادلات مس پول بدهد دست کسى یا بگیرد؟ اين کى دو تا دکمه میزند و آن يکى هم دو تا دکمه ديگر را، دستگاه نشان ميدهد که در حسابش یک عددى بود که حالا دیگر در حسابش همان عدد نیست. دهشاهى طلا، يا سکه ضرب شده با عکس خشایار شاه این وسط مبادله نمیشود. خُب این در زمان مارکس باید مبادله میشده دیگر. حتى اسکناس هم خیلى بُرد نداشت. یک خرده از مرز انگلستان دور ميشدى ديگر اسکناس تو را مردم نمیخواهند بگیرند، باید تازه طلا را رو میکردى. کالا بعنوان واسطه گردش که خیلى وقت است دارد در جامعه سرمایه‌دارى اهمیتش را از دست میدهد. مسأله همان چیزى است که ایرج گفت "پول"، پول رسمى و رايج. پول بعنوان منبع ارزش، منبع ذخیره ارزش و بیان مستقل ارزش مستقل از شکل مادى "ارزش مصرف". هر جا بروید ١٠ کرون ١٠ کرون است ١٠ دلار ١٠ دلار است ١٠ سنت هم ١٠ سنت است. اعم از اینکه محصول مابه‌ازاء آن وجود داشته باشد یا همراه شما باشد یا نباشد - آن یک جایى هست...

به هر حال منظورم این است که توضیح تفاوتها و تفییراتى که این نظام خواهد کرد نافى هسته اصلى این فرماسیون اقتصادى این جامعه نیست. بنظر من، باید بروید به سَمت این، که اگر نروید کمونیسم آینده ندارد راستش. من شخصاً فکر میکنم ما نمیتوانیم مردم جهان اواخر قرن بیستم را با قول عمومى راجع به اینکه مبارزه طبقاتى ادامه پیدا میکند و این قضیه متحول است و عناصرى از این با تولد آن، با این حرفها بنظر من احدالناسى طبقه کارگر نمیآید مگر اینکه بداند از فردا اینها چه جورى اینها میگویند ٣٤ ساعت کار میکنید، بیشتر هم مصرف میکنید، کسى هم بالا سر تو نیست، خودت هم آقاى خودت و خودت هم متشکلى بعنوان طبقه حاکمه و آدمها هم برابرند و لازم هم نیست مهاجرى را اخراج کنند یا سیاه پوستى را تبعیض بگذارند یا زن برود در خانه... باید نشان بدهید که چه جورى این کار را میکنند. چرا باید نشان بدهید؟ براى اینکه همه طبقات دارند نشان میدهند که چه کار میخواهند بکنند.

مارکس در دوره یک ایده‌آلیسم اجتماعى به دنیا میآید که همزمان با انقلاب، یک کمى بعد از انقلاباتى، که مردم همه‌شان فکر میکنند انقلاب صنعتى را خورده‌اند و سیر شده‌اند و دارند به بشریت براى اولین بار در مقولات فلسفى وسیعى فکر میکنند. لنین در دوره‌اى است که انقلابات دارد عملاً اتفاق میافتد. هر روز صف ميلیونى آدمها را میبيند که میروند و میآیند و میخواهند جهان را تغییر بدهند و جاى خوشبينى دارند و میشود توکل کرد که اینها میسازند. من و تو چى داریم این وسط؟ نه این ایده‌آلیسم و آن خوشبینى به آینده بشر هست که ما بگوییم خُب دیگر، همین که من بگویم کى رهایى‌بخش جامعه است، مردم بفهمند و آن طبقه هم بفهمد، نه آن میلیونها نفرى دوره لنین را میبینیم که مشغول اعجازهاى انقلابى باشند که توکل کنیم به اعجاز انقلابيشان و بگوییم همه چیز متحول است. الآن درست در حضیض جنبش کمونیستى هستیم که طبقه کارگر بشدت ترسیده، شبح جنگ را هم بوجود آورده‌اند و گذاشته‌اند بالاى سرش، فکر میکند اگر بیاید اضافه دستمزد بخواهد جنگ جهانى سوم میشود، بیکارى هم بغل دستش چنان تهديد میکند که کمونیسم هم تبدیل شده به شوروى و چین و کامبوج و اینها. این دیگر بنظرم جایى نیست که ما آن حرف را تکرار کنیم که "وظیفه ما طرح پردازى براى آینده نیست"! بنظر من وظیفه ما طرح پردازى براى آینده هست و این آینده یک خرده تأخیر شده و در هر بحرانى میتواند دست بدهد. بنظرم شکست کمونیستها در اینجا و آنجا جدايى ناپذیر از نداشتن طرح نیست و این طرح مرکزش یک فرماسیون اقتصادى به آن معنى مارکسیستى اجتماعى کلمه است.

به اين سؤال که "چه جورى میشود روزکار را آورد پایین در یک کشور عقب افتاده و تولید را برد بالا" یک مقدار خود رفیق تقى جواب داد که باید دید طرح روى چه انجام شود. بنظرم یک چیزهایى مثل پدیده‌اى به اسم "ارتش ذخیره کار" و "رقابت بین کارگران" وجود ندارد. "کار موظف همگانی" وجود دارد. یعنى یک عده آدم چاق و چله از طبقات مرفه بلند میشوند و میآیند کار میکنند. بیشتر روزکار یک نفر کم میشود، ولى نیروى کارى که اجتماع در اختیار خودش میگذارد بیشتر میشود. رشد تکنیکى در هدف تولید نیازهاى اجتماعى در میآید و بالأخره انسانى هست که داوطلبانه میخواهد در یک ثانیه، ١٠ دقیقه آن چیزى را واقعاً تولید کند دیگر. یعنى الآن اگر به شوروى نگاه کنید مشکل روزکار ندارد، خیلى روزکار در اختیار دارد. منتها طرف ودکاى خودش را خورده و در آن ٦ ساعتى که گفته‌اند بیا اینجا کار کن اهمیتى نمیدهد به صراحت کار کند و تا آنجایى که تیغش میبرد کار نمیکند. شکل مبارزه طبقه کارگر روسیه این است که برود عرق بخورد و کار نکند. ولى همان طبقه کارگر برود کار بکند من فکر میکنم خیلى کارها میشود انجام داد. و یکى از اَشکالى که چه جورى میشود روز کار را پایین آورد و تولید را بالا برد که بورژوازى به آن دست بزند کار کنتراتى است که میگوید "این را تا فردا به من بدهى هر موقعى هم بدهى اینقدر به تو میدهم". ولى طبقه کارگرى که به خودش فکر میکند میداند باید بیشتر تولید کند و در عین حال باید در واحد کمترى تولید کند احتمالاً دل میدهد به کار و توجه میکند، جلوى سوخت و سوز را میگیرد، آرایش بهترى به آن میدهد. الآن بخش زیادى از آرایشى که میدهند اين است که کارگرها در آن با هم تولید میکنند جورى نباشد که بتوانند متحد بشوند. اگر بشود متحد هم بشوند حتماً یک جور دیگر هم تولید میکنند. حتى بحث است در آرایش ماشین آلات در کارخانه؛ چرا باید کارگرها را بگذاریم پشتشان به هم باشد همیشه؟ خُب اگر این را شما بردارید چه آرایشهاى جدیدى میشود حتى به وسائل تولید داد. این هم از تجربه شوروى است که آدمها زیر ظرفیت دارند کار میکنند نه اینکه زور نمیزنند. ممکن است خیلى هم شاق باشد کارشان، ولى زیر ظرفیت نسبت به وضعى که اراده کرده باشد کار خودش را درست انجام بدهد در تولید. بعلاوه اینکه وقتى جلوى ملتى را آزاد کردید، مبتکر میشود و ایده‌هاى جدیدى پیدا میکند براى کاهش روزکار تولیدش.

قسمت چهارم: ١٨:١٢ دقیقه

من در رابطه با صحبت رفیق فرهاد اول باید بگویم که من متوجه نشدم این بحث به چه استدلالى در این رابطه کمک میکند. يعنى اینکه در نتیجه این صحبتها ما باید نتیجه بگیریم که پس یک روزى که طبقه کارگر بتواند در سطح جهانى انقلابش را سازمان بدهد، میشود ساخت؟ معنى منطقى این حرف میتواند این باشد. چون در غیر اینصورت هر جورى هم ما تدقیقش بکنیم این حرفها به جاى خودش میماند که نفت‌تان را نمیخرد، کار شما را مبادله نمیکند، به شما کامپیوتر نمیدهد، ژنراتور به شما نمیدهد، خودتان هم بخواهید بروید از صفر شروع کنید نمیتوانید. این بحث همیشه صادق است مگر اینکه بخواهد بعنوان جزئى از یک استدلالى باشد که بگوید در مقابل من نوعى انقلاب جهانى را پیشنهاد میکنم و نوعى سازمانیابى براى این انقلاب جهانى را که اجازه میدهد در آن واحد عملاً در پنج شش کشور مهم تعیین کننده جهان انقلاب صورت بگیرد. من حاضرم این بحث را بپذیرم، بعنوان یک بحث منسجم، آنوقت بحث کنیم. ولى بعنوان بحثى که ناموزونى توسعه سرمایه‌دارى، عدم همزمانى بحرانهاى انقلابى در جامعه سرمایه‌دارى را میپذیرد، دیگر این بحث جایى ندارد. آن کسى که این حرف را در متن جنگ جهانى اول میزند، این را کاملاً میفهمم که طرف پیگیر دارد حرف میزند. میگوید این جنگ جهانى است من در روسیه انقلاب میکنم، شما در آلمان و آن یکى هم در مجارستان، انگلستان حتى ممکن است انقلاب کند، یا فرانسه. این چیز عجیبى نیست اگر یک روز پرولتاریاى روسیه و آلمان (که انقلابش را هم کرده حالا شکست خورده یک بحث دیگر است) و فرانسه که در یک قدمى آن است و ایتالیا انقلاب کند انگلستان کوتاه بیآید و آمریکا آن موقع هنوز نیرویى نیست که بتواند سد راه اروپا باشد. این بحث آن موقع خیلى منطقى است و بنابراین مشکل پیش میآورد در رابطه با بحث دوره‌اى که انقلابات بصورت جهشى این گوشه و آن گوشه شکل میگیرند و با مضامین مختلف شکل میگیرند و امکان میدهند که در حالى که یک جا امن و امان است و مسأله‌شان این است که مثلاً آخرین آلبوم فلان گروه پاپ آمریکایى اسمش چه است، در یک گوشه دیگر دنیا سر تبعیض نژادى دارند سر همدیگر را میبرند و انقلاب خونینى به جریان میافتد. یا در حالى که در ایران فرض کنید انقلاب به مرحله قیام کلاسیک رسیده و توده‌هاى وسیعى مسلح اند، مشکل یک گوشه دیگر دنیا ممکن است ادبیات باشد یا مثلاً مسأله خیلى ساده بیمه بازنشستگى مطرح باشد و بیش از آن هم نباشد. این یک واقعیت است. من میگویم ما باید از یک واقعیتى حرکت کنیم. این واقعیت میتواند مربوط به حال باشد یا آینده. من این را میپذیرم اگر کسى بگوید الآن را نگاه نکن، با شروع شدن رقابتهایى که الآن میبینیم بین شرق و غرب هست یا بین اروپا و آمریکا که رقابت اقتصادیشان فى‌الحال شروع شده، این بحران بالا میگیرد و نارضایتى شدید میشود و به یک موج اعتراضى-اقتصادى کارگرى در کل اروپا و آمریکا دامن میزند و حتى شاید در روسیه و آنجا نوبت عمل ما میشود. تا قبل از آن دیکتاتورى پرولتاریا کار ما نیست، تدارک انقلاب سوسیالیستى کار ما است و تدارکش یعنى آمادگى خودمان و همان طرحها را حاضر کنیم و در کریدورها منتظر باشیم که این بساط بوجود بیاید تا ما انقلاب کنیم. من این را یک بحث منسجم میدانم آنوقت اختلافم این است که من میخواهم در شرایط فى‌الحال موجود عینى امروز انقلاب کنم. شما وعده یک شرایطى را به من میدهید که روى هوا است. اگر اینطور شود حتماً من هم مثل شما انقلاب میکنم دیوانه نیستم که اگر بشود در اروپا کلاً انقلاب کرد من بگویم الا و بالله اول باید در این کشور انقلاب کرد. بحثى که من دارم ردیه‌اى بر مطلوبیت انقلاب وسیع جهانى نیست اصلاً. برعکس میگویم براى آن باید کار کرد. منتها میگویم آن پرولتاریایى که در یک کشور که از زمان لنین این را مشاهده کرده که انقلاب (همانطور که رفیق عبدالله گفت) به دلایل مختلف و به اَشکال مختلف در عصر ما در کشورهاى مختلفى پا میگیرد را من چکارش کنم؟ حاضریم این را نقطه عزیمت بگیریم یا نه؟ چون اگر بگوییم نه، این را ولش کن - یا نگوییم این را ولش نکن - در آن شرکت کن قدرت سیاسى را بگیر و یک نقل قولى هم لنین دارد که "ماکزیمم را انجام بده و منتظر انقلاب جهانى باش"، آنوقت من میگویم که این دیگر بحث نشد الآن. بطور عینى این جواب پرولتاریایى که ٢٠ سال و ٥ سال و ٨ سال منتظر این انقلاب جهانى است و دوباره گرفتار بحران ميشود را نمیدهد. بخصوص که انقلاب شما آن رقابتها را تبدیل به اتحاد سرمایه‌دارى جهانى میکند علیه شما. خُب این را دیگر خودتان دارید به من میگویید. بنابراین یک انقلاب پرولترى در آلمان بنظر من مشکل رقابت بین انگلستان و فرانسه سر بازار مشترک و محصولات کشاورزى را ختم میکند. مسأله کَره چقدر تولید کنند حل میشود، اگر يک روز در آلمان انقلاب پرولترى بشود.

بنابراین تصور اینکه یک انقلاب جهانى کمابیش همزمان در یک بحرانى رخ بدهد، در عین اینکه میتواند یکى از صورتهاى محتمل باشد خیلى واقعبینانه نیست، یا لااقل با شرایط امروز ما صدق نمیکند. من نقطه عزیمت خودم را میگذارم که انقلاب جهانى خودش را در یک پروسه مدام تنگ شدن عرصه به امپریالیسم، انقلابات پى در پى در کشورهاى مختلف، اعم از متروپل و پیرامونى یا متروپل تحت سلطه، شکل بدهد تا جایى که بله یک جنگ قطعى سرمایه‌دارى باقیمانده علیه این کشورهایى که بتدریج به این ترتیب در آنها انقلاب پرولترى صورت گرفته و بین خودشان رابطه برقرار کرده‌اند بیانجامد و سرمایه‌دارى شکست بخورد. فکر نميکنم در یک دوره طولانى همزیستى مسالمت آمیز هم باشد. در همان بحثى که عبدالله مطرح کرد لنین میگوید اگر ما اینطورى انقلاب کنیم و اقتصاد خودمان را بسازیم حمله نظامى به این کشورها اصلاً از دستور خارج نیست، حمله میکنیم میگیریم دیگر. طبقه کارگر یک گوشه‌اش خودش را مسلح کرده حمله میکند و میزند. خُب من هم این را رد نمیکنم ولى بحث آن حالتى را در نظر بگیرید که این نیرو و این توان بطور واقعى نیست. در این حالت سؤالهایى که فرهاد مطرح میکند همانقدر به گردن این بحث من آویزان است که به گردن هر بحث دیگرى که معتقد باشد بالأخره یک روزى یک جایى یکى انقلاب میکند و قدرت را بدست میگیرد و فوراً قادر نمیشود انقلاب جهانى را یا سازمان دهد یا مشاهده بکند، آنوقت چکار میکنید؟

ببينيد، در مورد تجارت و غیره دو تا بحث هست. یا جهان سرمایه‌دارى از پس این کشور برنمیآید و میپذیرد که اینجا قدرت کارگرى باشد؛ و یا نمیپذیرد و دارد آن را از بین میبرد. اگر دارد از بینش میبرد، بنظر من ما وارد بحث اقتصادى نمیشویم. آنجا اقتصاد جنگى پرولتاریایى را داریم تا هر موقع هم که طول بکشد. بالأخره با زبان خوش به صِرف اینکه از لحاظ تاریخى کس دیگرى انقلاب نکرده که [از قدرت کنار] نمیرویم. من ترجیح میدهم راستش اینطورى تصور کنم که دولت پرولترى میايستد تا نابودش کنند تا اینکه میبیند مثل اینکه توازن قوا فایده ندارد میرود در اپوزیسیون و میگوید خُب حالا فلان دولت لیبرال بیاید سر کار! براى اینکه این به معنى شکست سیاسى است در صورتى که آن به معنى شکست نظامى و حک شدن خواست اعاده این اوضاع در دل طبقه کارگر است بنظر من. اين را به آن صورت شکست نميبينم. ولى اگر قبول کردند یک دولت پرولترى - حالا در کشورى که فعلاً کارى به آن ندارند، یا کارش دارند، ولى تا حدى که امروز مثلاً بفرض به شوروى یا لیبى یا دیگران کار دارند باشد - آنوقت من جواب این سؤالها را دارم. میگویم بله حتماً به شما کامپیوتر میفروشند چون تولید کننده‌اش که یک نفر نیست. همین امروز Sinclair رفته و دارد در شوروى کامپیوتر میگذارد، هیچ دل خوشى هم ندارد. حالا درست است پرولتاریا نیست ولى بالأخره يک کسى هست که مسلسلها و توپهاى اتميش را به سَمت این گرفته، و با همان کامپیوتر هم میخواهد تنظیمش کند. دارد به آن میفروشد، نمیتواند چون اگر نفروشد ورشکست میشود.

قیمت نفت را خودتان تعیین نمیکنید؟ الآن هم خودتان نمیکنید. در جامعه سرمایه‌دارى هیچ تک تولید کننده‌اى قیمت هیچ چیز را خودش تعیین نمیکند. ولى بالأخره به یک قیمتى میخرند و وقتى دو ریال هم زیر قیمت بدهید حتماً بیشر میخرند، میفروشید. چرا؟ آن قیمت را چکار میکنید، چه رابطه‌اى با کار کارگر نفتى دارد؟ هیچ چى. بنظر من سؤال این است آیا اگر در یک خانواده معمولى جامعه بورژوایى، مادر با آن چیزى میبافد و این را میبرد در بازار بیرون میفروشد در نتیجه این ارزش کار مادر براى پدر و برادر و پسر و غیره تعیین میشود؟ در محدوده خانواده نه! میتواند بگوید این درآمد است ديگر، من کارى ندارم مجبورم به این مناسب زیست کنم. مسأله مهم این است که چه کسى تصمیم میگیرد روى این پروسه، و این مبادله چه مناسباتى بین آدمهاى تولید کننده و مصرف کننده در این جامعه به جا میگذارد. اگر شما تصمیم بگیرید مطابق رأى دیکتاتورى پرولتاریاى اشتراکى و اجتماعى و متشکل بمثابه دمکراسى پرولترى که نفت را بشکه‌اى ٢٨ دلار بفروشيد - میخرند، میفروشید، خُب میخرند و میفروشید دیگر - چرا کارگر نفت باید ارزش کارش اینجا اینطورى تعيين بشود؟ یک چیزى که اصلاً نميخرند را نميفروشید، خودتان میخورید.

آن چیزى که مهم است رابطه‌اى است که شما با تولید خودتان در داخل پیدا میکنید. به هر صورت شما مازاد توليد خودتان را میفروشید و روى مازادتان میتوانید هر قیمتى بگذارید، بعنوان آدمى که مجبور است. اینکه تئورى ارزش در آن جامعه باید روشن شود که چيست، بنظر من هم باید روشن شود؛ که ارزش چه است؟ که در این جامعه‌اى که کار برابر محصول برابر هست یک چیزى را بخواهید توزیع کنید نمیتوانید بگویید به هر کس یک دهم تراکتور و يک پنجم مثلاً رآکتور و غیره میرسد، بیاید دریافت کند! باید یک ارزشى را بین آدمها تقسیم کنید. ولى خُب این ضریبهایى است که جامعه داوطلبانه و آگاهانه به محصولاتش میدهد و میتواند تعیین کند. و بنظر من بخشاً از ضریب بیرون میآورد یعنى حد معیّنى را حق همه اعلام میکند. در مثال چين سعى کردم این را بگویم.

در سیاست خارجى اين بنظر من یک بحث مهمى است که سیاست خارجى یک چنين کشورى چه میشود، در عین اینکه میخواهد مبادله بکند و اقتصادش وابسته است و بدون آن جهان خیلى کارش عقب میافتد، سیاست خارجيش در رابطه با انفلاب جهانى چه است؟ بنظر من این مسأله مهمى است. من فکر میکنم سالهاى اول انقلاب اکتبر، نه دوره استالین، این را نشان داد، دوره استالین معلوم شد که اینها یک کشور تثبیت شده‌اند، ولى "قراردادهاى با انگلیس را ببند"، "آقاى فلانى حتماً برود از یک راهى با یکى معامله تجارى بکند" مال دوره لنین است. مال دوره‌اى است که حزب بلشویک با همان سر تلفات نديده‌اش سر کار بوده. بنظر من معامله میکنید با آنها، و یک جایى هم حاضر میشوید و از تبلیغاتتان میگذرید. انقلاب جهانى کار شما نیست کار کمینترن است. اگر شما دفترش را نیاورید بگذارید در تهران به این مشکل هم بر نمیخورید که حالا دفترش را آورده‌ام تهران و همه مقاماتش من هستم و همه این نتیجه‌اش را من میبینم، مجبورم یک جورى سرو ته این کمینترن را هَم بیاورم. کمینترن اگر کمینترن باشد و اگر به احزاب پرولتاریاى جهانى متکى باشد، اگر ما هم کوتاه بیاییم یا محکوممان میکند یا لابد یک جورى جبران میکند که کوتاه نیاییم دیگر. یا میگوید آقا جان ما بعنوان یک کشور نمیتوانیم رسماً اعلام جنگ بدهیم با این اقتصادى که شما ميگوييد، میزند داغانمان میکند و تمام اعتصابیون را هم میآورد پشت دولت. بنابراین ما اعلام جنگ نمیدهیم، ما اظهار امیدوارى میکنیم که مردم کشور شما این مسأله را درست ختم کنند. شما لطفاً به جنگ ادامه بدهید.

بنظر من رابطه کمینترن با دولتى که در آن انقلاب پرولترى شده مهم است. اینجا است که باز در روسیه این دو تا یکى شد و کمینترن به ابزار سیاست خارجى حزب بلشویک تبدیل شد، و بعداً ابزار سیاست خارجى بورژوازى و منافع بورژوایى در روسیه. ولى لزوماً نباید اینطورى باشد. و به درجه‌اى که زورمان نمیرسد بین نوع تبلیغات و نوع ترویج دولت ما در رابطه با مسائل بین‌المللى، و نوع تبلیغ و ترویج آن کمینترن و سازماندهيش فرق میکند. در این شک ندارم که این اقتصاد و این سیاست مبناى قدرت‌یابى این کمینترن و جدى شدنش خواهد بود. ولى بنظر من بحث اساسى این است که احزاب دیگر کارگرى جهانى اصلاً چه کمکى بتوانند به این کشور بکنند و این که کشور بتواند چه کمکى بکند.

سازش بنظر من معنى دارد در آن دوره. به شرطى که بتوانید بطور ابژکتیو نشان بدهید این سازش اصولى است، از نیرو ناشى میشود، پشتش را به منافع پرولترى نکرده، فقط نقش فعاله این کشور را در این دوره به این ترتیب تعریف کرده است. جلوى فشار ناسیونالیستى دیگران را نباید بگیریم نسبت به این کشور، که الا و بالله شما بیایید از قول من انقلاب جهانى بکنید، که بیا به انقلاب من بچسب! بنظرم آن موقع کمینترن بايد رهنمود بدهد به دولت مربوطه که چطور مواضعى را بگیرد براى اینکه این توازن قوا را بتوانیم برقرار بکنیم.

خودکفایى؟ من به خودکفایى به این معنى که گفته شد معتقد نیستم، نه. من تصویر خودکفایى از دیکتاتورى پرولتاریا نميدهم. ولى اگر پنج تا کشور باشد ممکن است. الآن بلوک شرق بنظر من امکان واقعى خودکفایى دارد. اگر این کار را نمیکند یا نمیتواند بکند بخاطر این است که سرمایه‌دارى است. اما اگر سوسیالیستى باشد بنظر من از نظر تکنولوژیکى قابلیت علمى و قابلیت فنى آن را دارد که مستقل باشد از تکنولوژى غربى. با همان تکنولوژى، دارد موشک میسازد که میرود میزند توى کوچه فلان در نیویورک، ولى ربوت نمیتواند بسازد که یک خال جوش بدهد بغل فلان دستگاه؟ بنظرم میتواند بسازد. صَرف نمیکند برایش، ارزانتر آن را میسازند به او میفروشند بنابراین نمیسازد. به این معنى اگر چه خودکفایى یک درجه استقلال اقتصادى و سیاسى ببار میآورد ولى من در تصورم لزوماً خودکفایى نیست در عین اینکه فکر میکنم بلوکى از اینها اگر بوجود بیاید حتماً به درجه زیادى خودش را از نوسانات اقتصاد جهانى سرمایه‌دارى مصون میدارد.

در کل فکر میکنم این شرایط رخ دادنش امکانپذیر است. الآن نمیتوانم بگویم بیشتر از یک انقلاب همزمان یا یک چیز دیگرى. ولى این هم امکانپذیر است که مجموعه‌اى از کشورهاى سوسیالیستى بوجود بیایند. یعنى کمینترن در آن مقطع یک تعدادى احزاب عضوش باشند که در اپوزیسیون دولت هستند و تعداد زیادى هم احزابى که در دولت هستند و بورژوازى نتوانسته از پس آنها بر بیاید. بلوکهاى نظامى بوجود آورده‌اند، بلوکهاى اقتصادى بوجود آورده‌اند و در قدرت هستند. این شرایطى که روسیه مدعى است در آن است، بنظر من براى خود سوسیالیسم هم میتوانست پیش بیاید. اینطور نیست که حتماً این شرایط مخصوص این نوع رویزیونیسم است. در حالى که فکر میکنم اگر یک چنین شرایطى پیش بیاید نابودى سرمایه‌دارى جهانى محتملتر و سریعتر است. براى مثال در جنگ جهانى دوم بنظر من، روسیه نشان داد که انقلاب بورژوا- دمکراتیک خودش را کرده و بعنوان بورژوازى یک کشور علیه فاشیسم به میدان آمد. ولى در جنگ دوم جهانى از این لحاظ که میشد علیه بورژوازى خودى دست به انقلاب زد فرقى بنظرم با جنگ اول جهانى نداشت. سیاستش نبود نیرویش هم نبود شاید چون نیرویش نبود سیاستش نبود یا برعکس. ولى واقعیتش این است که اگر در جنگ دوم جهانى آن شرایطى که من تصویر میکنم وجود داشت خُب آن کشور از جنگش با یک دولتى که به او حمله کرده از نفوذش بین کارگرها براى دامن زدن به انقلابات در این کشورها حتماً استفاده میکرد، بجاى اینکه بگوید حالا فعلا نکنیم کمینترن را هم ببندیم که مطمئن بشوند که نمیکنیم، که مثلاً بتوانیم امتیازى بگیریم.

٭ ٭ ٭

سؤالى ایرج فرزاد در حاشیه کرد که آن "ورقه کار" وغیره، کار کسانى مثل دکترها و پزشکها، نوعى که انرژى براى صِرف بوجود آوردن کارى با آن مرغوبیت و کیفیت شده را چطورى حل میکند و با آنها چه برخوردى هست؟ اینجا من یک نظر شخصى خودم را دارم که اذعان میکنم ممکن است فرق داشته باشد با نظر رفقا، شاید خیلى هم درست نباشد ولى من به این مجاب شده‌ام:

مستقل از اینکه کى، چه به کارش بُرده، بنظر من ورقه کار در دوره سوسیالیسم باید ورقه‌اى باشد که تفاوتهاى غیر کارى، تفاوتهایى که مربوط نمیشود به شدت کار و طول کار را در نظر نگیرد. استنباطى که آدم از نقد برنامه گوتا میکند این است که این [تفاوتها] را در نظر میگیرد. مارکس فقط همین دو تا را میگوید: شدت و طول مدت. ولى باز هم آدم در مجموع یک تصویرى میگیرد، که هر چه خواندم این را نفهمیدم دقیق منظورش از شدت کار آنجا چه است. شاید بايد دوباره به کاپیتال رجوع کرد و ديد به معنى بورژوایی شدت کار را بعنوان محصولات بیشترى بیرون دادن میگیرد یا چه، یا کار پیچیده یا چیزى شبیه این. ولى استنباط من این است و فکر میکنم جامعه به آنجایى رسیده از نظر ایدئولوژیکى و سیستم گيلدى استادکارى آنقدر ضعیف شده که شما بتوانید بگویید هر کسى کار کرد کار کرده دیگر. چکار دارید کى ماهرتر است یا کى الزاماً اینقدر قبلاً درس خوانده تا کار کند. بنظر من ایدئولوژى عصر ما اجازه این ورقه کار را میدهد. آن موقع احتمالاً زمان لنین نمیداد. يک طبيب در پتروگراد حتماً خیلى بیشتر مهم بوده....

سؤال: کارگر ماهر چى؟

کارگر ماهر در ایران دیگر؟

-: کارگر ماهر، آن موقع که آنها میگفتند.

خُب آن موقع کارگر ماهر را میگفتند. بله، کارگر ماهر میگفتند. منتها بنظر من کارگر ماهر هم آن موقع فرق دارد با کارگر ماهر الآن. قابلیت کار کردن با تکنولوژى پیشرفته امروز یک معنى دارد آن موقع یک معنى دارد. در چهارچوب سیستم استادکارى، کارگر ماهر بنظر من ممکن است معنى داشته باشد. یعنى طرف [يک کارگر ماهر] با یک حرکت دست شاید ١٠ تا قطعه خراش ميدهد، درست همانطور که بايد. خیلى هم کار کرده. ولى در سطح تولید بزرگ با کارگر ماهر و ناماهر میشود یکسان برخورد کرد. چون توليد بزرگ است. طرف علمى دارد راجع به کار کردن با آن صفحه کنترل. بنظر من اگر مسأله عرضه و تقاضاى اینها، ناز کردن اینها، قدرت اجتماعى اینها و اتکاء اینها نباشد که آن یک بحث خارج مسأله "مقدار کار" است - که باید ناز دکترهایى را کشید و مهندس اگر فرار کند، و هنوز هم میتواند فرار کند، نداریم که بدهيم ، این یک بحث است ولى اینکه آیا بطور سیستماتیک در طول کل اقتصاد ما هر کسى را که یک ذره مهارتش بیشتر است یا با دستگاه پیچیده‌ترى میتواند کار کند یا بیشتر کار کرده تا آن کار را ياد گرفته، به رسمیت میشناسیم، بنظر من جهت بايد این باشد که [به رسميت] نشناسیم و بنابراین اگر جهت این است باید از روز اول سعى‌مان را بکنیم که به رسمیت نشناسیم. بنظر من اینها تقسیمات درون طبقه کارگر را تقویت میکند.

قسمت پنجم: ٢٢:٥٥ دقیقه

رفیق از مجموعه بحثهاى من آن نکات اختلاف برانگیز واقعيش که من مطرح کردم را نادیده گرفت و اختلاف خودش را با آن نکاتى که من مطرح نکردم، و یک چیزهایى که کسى اینجا نگفته بیان میکند. از قبیل اینکه این گویا رفیق فرهاد است که میگوید طرح اقتصادى باید داد. در صورتى که تمام بحث من روى این بود که بلشویکها نداشتند باید داد و مارکس و انگلس در همین حد عام میگفتند. باید اینها را برد تبدیل کرد و از آن فرماسیون اقتصادى خاصى را در آورد. بحثم با رفیق تقى این بود که بحث سر توضیح این فرماسیون است مثل اَشکال تعاونى و غیره و غیره و غیره که باید داشت . حالا این بحث که "اینها طرح نشد"، و "این جواب نشد" نمیدانم چه جورى میتواند جواب بحث کسى باشد که خودش اصلاً دارد به "دولت و انقلاب" ایراد میگیرد و به "نقد برنامه گوتا" ایراد میگیرد که اینها طرح نشد. و دقیقاً اقلام آنها را ذکر میکند و میگوید اینها نه فقط در روسیه عملى نشد بلکه خود اینها هم به اندازه کافى گویا نیست، و باید با فرماسیون اقتصادى ويژه این را تعریف کرد. بحث من این است.

اما مسأله مهمتر بحثهایى است که من مطرح کردم که از رویش میگذریم اینجا، اینها بود. من گفتم که اولاً چهارچوب تاریخى مسأله "سوسیالیسم در یک کشور" این بود؛ کسى که میگوید "آره یا نه" به سوسیالیسم در یک کشور، باید بگوید دارد به چه چیزى میگوید آره یا نه . من گفتم هر دوى اینها نماینده بى آلترناتیوى یا نماینده شکست بودند در روسیه. کسى با این نقد مخالفتى نکرد. بالأخره رفقایى که میگویند "انقلاب جهانی" نظرشان با کسانى که در روسیه ١٩٢٤ میگفتند "انقلاب جهانی" چه فرقى دارد؟ رفیق امیر نشان داد که رفیق فرهاد هم که الآن میگوید "انقلاب جهانی" مجموعه‌اى از بحث بوخارین- زینوویف- استالین کامنف آن موقع را مطرح میکند و میگوید به این دلایل انقلاب جهانى دیگر. "مجموعه‌اى از عقب ماندگى تکنیکى و خصومت دنیاى سرمایه‌داری"! خُب من میگویم آن بحث در آن موقع نماینده بى آلترناتیوى پرولتاریا بود و امروز هم نماينده بى آلترناتیوى پرولتاریا است دیگر - اگر کسى بیاید باز "انقلاب جهانی" را به اینها ربط بدهد. گویا اگر اینها نبود احتیاجى به انقلاب جهانى نداشتیم. مسأله ما دوازده میلیون کارگر است در یک کشور و میخواهیم برویم مسأله اینها را حل کنیم. بفرض هم سرمایه‌دارى جهانى باشد یا نباشد، بالأخره براى آزادى تمام بشر باید در تمام جهان انقلاب کرد دیگر. بنابراین مسأله انقلاب جهانى باید از جاهاى عمیقترى در ما نتیجه شده باشد تا امکان کمک کردنش به پیروزى سوسیالیسم در یک کشور تازه! این که ناسیونالیسم به توان دو میشود. که آنوقت هم که میخواهم لزوم انقلاب جهانى را توضیح بدهم بیایم از اینجا توضیح بدهم که اگر آن نباشد من در کشورم نمیتوانم پیروز بشوم! خود مسأله در یک سطح عالیترى بايد هدف تعریف میشد. این یک بحث بود و کسى اینجا نیامد که مخالفت کند که آقا جان تو به چه حقى به تروتسکى، زینوف، کامنف، کروپسکایا، سوکولنیکوف، اپوزیسیون چپ، اپوزیسیون کارگرى، دمکراتیک-سانترالیستها، به همه اینها چکى میگویى نماینده بى آلترناتیوى، براى اینها که طرح اقتصادى نداشتند و آلترناتیوى در مقابل اقتصاد نداشتند؟ اینها به تمام انحرافات روسیه آن زمان در حزب، در شوراها، در ساختار قدرت، در رابطه با اپوزیسیون انگشت گذاشتند چرا تو به اینها میگویى نماینده بى آلترناتیوى؟ حالا به اقتصاد چرا اینقدر اولويت داده‌اى؟! هيچ کسى با این بحث مخالفتى نکرده چون تِم اصلى یک سوم بحث من بود.

نکته دیگر اینکه از نظر تئوریک من میگویم سوسیالیسم در یک کشور به مفهوم فاز پایینى ممکن است. خُب اگر این جوابش راست میگویى است باید گفت راست میگویى. اگر جوابش این است که راست نمیگویى دیگر باید گفت راست نمیگویى، سوسیالیسم بمثابه فاز پایینى ممکن نیست. اینکه ما طرح نداریم اعم از اینکه من گفته باشم یا نه – که اصلاً بحثم را گذاشتم که نداشتيم و نداریم و حرفهاى قدیمى جواب نشد براى ما – این به بحث مربوط نیست. مسأله این است که آیا رفقایى که میتوانند بسادگى بفهمند یا اینطور تلقى بکنند که رفتن در موضع "انقلاب جهانی" در مقابل بحث "سوسیالیسم در یک کشور" نشاندهنده رادیکالیسم فرد است، در جواب این بحث "راست‌روانه" و "سانتر" من چه میگویند؟ این بحث اختلاف برانگیز من میگوید ساختمان سوسیالیسم در یک کشور بمثابه "فاز پایینی" در یک کشور نه فقط عملى بلکه حیاتى است. میگویید انقلاب همزمان است، میگویم انشاالله، ولى اگر نشد حیاتى است. خُب یکى بیاید این را رد کند دیگر. چرا باید بیاید این را رد کند؟ براى اینکه این سمینار نیست که دارد نظرات چپ دنیا را بیان میکند. من از منبعى آوردم و اشاره‌اى کردم که متن آن هست و رفقا میتوانند بخوانند که "سوسیالیسم در یک کشور" براى این یعنى سوسیالیسم غیر جهانى، این را قبول ندارد. و تمام چپ تروتسکیست و چپ نو و کمونیسم چپ این را قبول ندارد که سوسیالیسم بمثابه پدیده غیر جهانى از لحاظ اقتصادى معنى دارد. من این را رد کردم. واقعیتش این است که در تفکر خود ما این خودش را نشان داده، اگر نه در این جلسه، در سمینار دیگر یا در نشریه دیگرى از خود ما. بخشى از تشکیلات خارج ما اینطورى میاندیشد. خُب باید یک نفر بحث میکرد که این حرفت را تدقيق کن، نقد کن. من میخواهم بگویم که این مسائل مورد اختلاف بود که من مطرح کردم و یک موضع جانبدار گرفتم که برعکس این بود که حالا که یک مسأله را نمیدانیم بترسیم و بگوییم برعکس، من آمده‌ام سرم را بالا گرفته‌ام و یک موضعى گرفته‌ام که هر کس طرفدار "انقلاب جهانی" است (توى گیومه، از طرفدار تا جهانى) بیاید بزند دیگر. بگوید "آقا جان تو دارى چرند میگویى دیگر، تو دارى انقلاب جهانى را تخطئه میکنى با این بحث. این یک دفاع جدیدى است از سوسیالیسم در یک کشور استالین". که من بتوانم جوابش را بدهم. کسى اینجا هم بحث نکرد.

بحث دیگر این بود که مارکس و انگلس و لنین دید روشنى از فاز اول بیان نکردند. یک بحثم این بود دیگر. ولى اینقدر بیان کرده‌اند که بفهمیم تصورشان از فاز اول عموماً از نظر برآیند و منتجه اجتماعیش چه است و بفهمیم که این "سرمایه‌دارى انحصارى دولتی" نیست، که باز گفتم حزب کمونیست انترناسیونال میگوید هست، در سمینار دیگر رفیق دیگرى ميگفته هست. خُب من باز یک بحث اختلاف برانگیز را مطرح کردم که اولاً این سوسیالیسم معنى دارد و سوسیالیسم است و اسمش را هم باید گذاشت رويش. بحث من دعواى لغات هم نیست. اگر اسمش را نگذارید رويش دیگران میگذارند. و اگر تو نگذارى رويش کارگران از تو میپرسند چرا اسمش را نميگوييد؟ مگر دیوانه‌اى قدرت را گرفته‌اى، ٢٠ سال ما را علاف کرده‌اى و هى میگویى "سرمایه‌دارى انحصارى دولتی" است، دوره گذار است، مبارزه طبقاتى به معنى فلسفى است که A جاى خودش را به B میدهد و هر چیزى در حال تغییر و تبدیل است! بالأخره بمن بگو این فرماسیون مالکیت تولید در این جامعه چه است دیگر، چرا اینقدر براى من فلسفه میبافى؟ بگو بالأخره سوسیالیسم است یا سرمایه‌دارى است؟ هیچکدام نیست وسط اين دو است؟ روى هوا هستیم؟ نان نمیخوریم؟ هر روز به نحو جديدى نان میخوریم؟ هر روز به نحوى زندگى میکنیم و تولید میکنیم؟ اسمش را بگذار دیگر!

من میگویم اسمش را باید بگذارى سوسیالیسم و بگویى سوسیالیسم! به این دلیل هم بگویى سوسیالیسم که مالکیت در آن اشتراکى است و نیروى کار کالا نیست دیگر. بعد هم این را اجرا کنى و دیگر شوخى نکنى با کسى. در صورتى که لنین اجرا نکرده آقا جان. و در آن بحث خودش هم بحث را نبرده سر مالکیت اشتراکى. ولى بُرده سر مالکیت اشتراکى الا و بالله دو تا رکن است که به هم ربط نداده، جوش نداده، مگر در اواخر حیاتش. و آن هم این است که از یک طرف دولت پرولترى را فرض میگیرد، اشتراک توده‌هاى کارگر را در آن فرض میگیرد، میگوید این دولت پرولترى است از طرف دیگر بحث ملى شدن و مالکیت دولتى را هم میگیرد بدون اینکه یک موقعى بگوید اگر دولت آن ساختار دمکراتیک توده‌گیر مستقیماً دخیل کارگرى را نداشته باشد، آنوقت این مالکیت دولتى چه میشود؟ این را نگفته است هیچ جایى. اگر يکى طرفدار نظر مارکسیستى در مورد دیکتاتورى پرولتاریا و ساختار مالکیت اشتراکى باشد براى این است که من و تو این دو تا را به هم ربط میدهیم، میگوییم بله لنین هر حکومتى را نگفت مالکیت دولتيش اشتراکى است. مالکیت دولتى را گفت که فى‌الحال اشتراک را در خودش دارد به نمایش میگذارد در قالب روزمره تصمیمگیرى‌هایش و اصلاً ساختارها و نهادهایش. آنطورى که نشد در روسیه. پس چرا لنین اصرار داشت که آن مالکیت سوسیالیستى است؟ یا آن مالکیت مسأله مالکیت خصوصى بورژوایى را از بین برد؟ و چرا تروتسکى را که میاندازند بیرون بعد از ٢٠ سال باز همان حرف را میزند؟ چرا هنوز هم میگوید این مالکیت دیگر بورژوایى نیست؟ مشکل ما امروز این است که اينها مسائلى است که میترسیم برویم تويش؟ برعکس. میگویم من رفته‌ام توى مسأله، و میگویم اشتباه کردند میگویند مالکیت دولتى تمام کرد مسأله مالکیت بورژوایى را. اینطور نمیشود مگر اینکه این مالکیت مالکیت اشتراکى باشد که با دیکتاتورى پرولتاریا بمثابه یک دمکراسى فراگیر پرولترى خوانایى دارد فقط. هیچ شکل دیگرى از مالکیت دولتى نمیتواند مالکیت اشتراکى قلمداد شود، مگر اینکه دولت اولش اشتراک در تصمیمگیرى باشد، بطور مستقیم و توده‌اى و هر روزه. ثانیاً سرمایه‌دارى انحصارى دولتى یا هر نوع سرمایه‌دارى، با هر درجه اصلاحاتى، با هر شیوه انتظارى، با هر تابلوى انقلاب جهانى که دَم درِ آن زده باشید با دیکتاتورى پرولتاریا در تناقض است. یعنى یکى از آنها را باید انتخاب کنید. در تناقض است است یعنى تاریخ یکى از آنها را انتخاب میکند. یا دیکتاتورى پرولتاریا را باقى میگذارد سرمایه‌داریش را عوض میکند یا سرمایه‌داریش را نگهمیدارد دیکتاتورى پرولتاریاى آن را عوض میکند. این هم بحثى نیست که همینطورى گفته باشیم و مخالفینى نداشته باشد، چه در صفوف ما چه در بیرون ما. بالأخره يک بحث است ديگر.

من میگویم اینها تِم اصلى بحث من بود. یک بحث دیگر من این بود که در خود دورۀ خودش طرفين پلمیک "سوسیالیسم در یک کشور" در فرمولبندى اختلافى نداشتند با هم. دقیقاً عین همین اختلافى را داشتند که در این جلسه ما داریم از خودمان بروز میدهیم. یکى به یکى میگوید بى توجهى به انقلاب جهانى یکى به یکى میگوید ناسیونالیست دیگر. در عین اینکه هر دو معتقدند که فازها را قبول دارند و همه چیز را قبول دارند است که دارند این بحث را میکنند. عیناً ما به همین جا میرسیم، چرا؟ براى اینکه یک عده فکر میکنند کسى بگوید ساختمان اقتصادى "سوسیالیسم در یک کشور" ممکن است قطعاً یک جورى دارد از زیر انقلاب جهانى فرار میکند و آن کسى که بگوید "انقلاب جهانی" فکر میکند که قطعاً دارد از زیر ساختمان اقتصاد "سوسیالیسم در یک کشور" فرار میکند. حالا فرار نمیکند بگذار ببینیم قبول دارد بالأخره یا نه، دیگر. باز هم کسى اینجا نيامد بگوید چرا باید کسى که بحث خودش را گذاشته روى ساختمان اقتصادى سوسیالیسم در یک کشور ممکن است ولى نه الزاماً هدف ما، شکل پیروزى ما الزاماً چیزى است که ما حتماً باید برویم فقط آن را عملى بکنیم؟ بلکه فقط گفته ممکن است . چرا میگوید ممکن است؟ براى اینکه یک عده میگویند ممکن نیست. کسى که این را گفته چرا باید در جوابش باید گفت انقلاب جهانى فلان جور است؟! انقلاب جهانى فرض برنامه‌اى و هویّتى ما است، انقلاب جهانى باید کرد.

من یک نکته را اینجا اشاره میکنم. بنظر من فرهاد درست میگوید راجع به انقلاب جهانى و رابطه‌اش با سرمایه‌دارى جهانى. بنظر من خصلت جهانى پرولتاریا از خصلت جهانى سرمایه‌دارى نتیجه میشود نه صرفاً به آن معنى که امیر میگوید. چون آدم میتواند ملى نباشد ولى بلافاصله کائناتى باشد. پس چرا جهانى داریم حرفش را میزنیم؟ براى اینکه سرمایه‌دارى طبقه مشترک‌المنافع جهانى را به وجود آورده است. وگرنه اگر در هر گوشه دنیا یک شیوه تولیدى هست یکى هم سرمایه‌دارى است خُب دیگر نمیشود گفت پرولتاریاى هر کشور منافع غیر ملى دارد، جهانش کوچک شده به یک کشور. باز هم به این معنى تا آن اندازه‌اى که پرولتاریا وجود دارد منافعش جهانى است. به این دلیل من فکر میکنم اين از سیستم جهانى ناشى میشود. منتها امیر داشت یک چیز دیگرى میگفت. میگفت شما دارید ضرورت انقلاب جهانى را از روابط فنى جهانى سرمایه‌دارى در میآورید. یعنى میگوید چون سرمایه‌دارى همه تولیدها را به هم وصل کرده الا و بالله وابستگى بوجود آمده و از نظر فنى دیگر نمیشود هیچ جا یک چیز را تولید کرد، بجز اینکه کسى در متروپل یا این باید اجازه بدهد، میگویید انقلاب جهانى است! بنظر من اين انتقاد ديگر درست است. براى اینکه قرار نبوده از اینجا کسى انقلاب جهانى را در بیاورد، که باز وابستگى من چه میشود، وابستگى من بعنوان یک کشور؟ اسم این ناسیونالیسم است دیگر. چرا اعم از اینکه به شما جنس بفروشند و جنس نفروشند انقلاب جهانى در دستورتان است. حال میگویید اگر جنس نفروشند انقلاب جهانى در دستور من است؟! میگویید اگر ندانم نفت من را چه جورى باید بخرند یا با زور بخرند انقلاب جهانى در دستور است؟ اگر یکى بیاید ثابت کند که خيالت راحت باشد نفتت را میخرند، دیگر انقلاب جهانى در دستور شما نیست؟! بحث بنظر من دیگر اینجا میرسد به آنجايى که ناسیونالیسم دارد وارونه خودش را نشان میدهد دیگر. یک نوع "ناسیونال-نهیلیسم" دارد خودش را نشان میدهد (نمیگویم در رفقا) در دیدگاهى که بخواهد از این زاویه برود سراغ انقلاب جهانى. یعنى همان نهیلیسمى که در زمان خودش در روسیه خودش را نشان داد.

یک بحث دیگر من که اینجا هیچکس با آن برخورد نکرد این بود که رفقا، رادیکالیسم ما در مورد مسأله شوروى خودش را در انتخاب یکى از این دو موضع نشان نمیدهد در سطح تبلیغات و ترویج بین‌المللى. که "شما هم انقلاب جهانى هستید"؟ من هم هستم، قربانت! اینطورى ما متحدین‌مان را پیدا نمیکنیم، یعنى چى؟ ما داریم با اين کار نهيلیستها را پیدا میکنيم. شما " سوسیالیسم در یک کشور" را قبول دارید؟ من هم دارم! با اين کار داريم روسها را پيدا ميکنيم نه لنينيست‌ها را. من میخواستم بگویم که این پلمیک پلمیکى نیست که ما با قبول مفروضاتش واردش بشویم. باید این پلمیک را رد کنیم و بگوییم چه چیزى را میگویید، کدام سوسیالیسم، کدام پلمیک، در چه دوره‌اى، در چه کشورى؟ در حذف اینها، این چیزى که میخواهید بگویید ادامه بحثهاى بر سر قدرت در روسیه است یا میخواهید مسائل اقتصادى انقلاب پرولترى را بررسى کنید؟ که اگر میخواهید بررسى کنید بنظر من میشود. بحث من این است که باید برویم این موضع را بگیریم، نه مثل نشریه اکتبر (شماره‌اش دقیقاً یادم نیست) استنباطم اینطور بود که بله، حزب کمونیست ایران هم به جرگه مخالفین "سوسیالیسم در یک کشور" و هوار کشان انقلاب جهانى، به این معنى مخالف "سوسیالیسم در یک کشور" که انقلاب باید جهانى باشد و در یک کشور فایده ندارد، اضافه شد. خُب من میگویم این نباید آن تصویرى باشد که چپ اروپا از ما میگیرد؛ شما طرفدار چه هستید؟ انقلاب جهانى یا انقلاب در یک کشور"؟!

خلاصه کنم: بحث من این است که اگر کسى میخواهد به انقلاب جهانى خدمت کند باید بگوید که چگونه تمام مراحلش را پیروز کند دیگر. یکى از این مراحلش، یکى از شرایطش، یکى از مقاطعى که این انقلاب جهانى به خودش میگیرد، شکلگیرى دیکتاتورى پرولتاریا در برخى کشورها است بدون اینکه فوراً تضمینى باشد که در سطح جهانى انقلاب بشود. اگر این حالت را غیر ممکن میدانید، بیایید بحث کنیم. اگر رفیقى هست بگوید این حالت غیر ممکن است که دیکتاتورى پرولتاریا در یک کشورى به وجود بیاید و جاى دیگر انقلاب نشود، در جهان انقلاب نشود، آن هم در عصر حاضر؟ یک گوشه دنیا مثلاً مالزى تکان بخورد آمریکا میلرزد؟ این بحث معتبرى است... یا یکى نشان بدهد وضع از این حرفها گذشته، درست در ظرف ٤٨ ساعت دیگر جنگ جهانى سوم شروع میشود باز هم این را از او میپذیرم. میگویم اگر این سیر واقعى است و اثبات هم کرده‌اید، اصلاً بحث منتفى است. ولى آیا حتى اگر انقلاب جهانى شروع بشود، درجا همه جا پیروز میشود؟ یعنى بورژوازى نه اسلحه دارد نه ارتش دارد نه جفرافیایى را میتواند کنترل کند نه میتواند جهان را به دو اردوگاه تقسیم کند؟ در هر لشکرکشى بالأخره یک مقدار از سرزمین دست این میافتد و یک مقدار دست آن یکى دیگر. فرض کنیم جنگ جهانى است بین پرولتاریا و بورژوازى و این جنگ طول میکشد، آنوقت چکار میکنید در اقتصاد؟

به هر حال بحثى که من داشتم در این رابطه بود و اتفاقاً بحثى بود که بیش از حد ریسک بود براى اینکه آدم مطرحش بکند. نه اینکه از سؤالاتى میترسیم که نتوانیم جوابش را بدهیم و بنابراین این حرف را بزنیم. برعکس. بحث من این بود که بلشویکها نظراتشان کافى نبوده. مارکس و انگلس در شرایط دیگرى زندگى میکردند. بخشى از حرفهاى آنها به خاطر مرور زمان باید تعدیل شود و بخش زیادى به آن اضافه بشود. آن چیزى که آنها گفتند مضمونش بوده، ما باید فرم آن را تعیین کنیم. آن فرماسیونى که باید داشت، سرمایه‌دارى دولتى یا هیچ چیز دیگر به شکل انتظار کشيدن نیست، یا هیچ گذار فلسفى‌اى نیست یا هیچ پروسه [...]. از زاویه نگرانى راجع به ناسیونالیسم است که این دیدگاه ممکن است دارد مطرح میشود. وگرنه همینطورى بگویند مواظب باش، تولید کالایى وجود دارد! میگویم بله حتماً وجود دارد دیگر. بایست تذکر بدهیم حتماً شوراها رعایت کنند. شما به من بگویید حاضريد حالا که شکل کالایى وجود دارد و هر کاریش هم بکنید باز به وجود میآید، اصل اساسى مالکیت اشتراکى بر وسائل تولید را، نه ٦ سال بعد انقلاب سوسیالیستى، بعد از اینکه معلوم شد فردایش قرار نیست کنترل این شرایط را به دست بگیرند و با هجوم نظامى جواب بدهند، عملى بکنید؟ اگر این را بگویید باید کرد آنوقت من اینقدر انتقاد پیدا میکنم به تجربه بلشویکى از سال ١٩٢١ به بعد، ١٩٢٣ به بعد یا ١٩٢٢ به بعد.

یک بحث دیگر هم که بالأخره کردم این بود که رابطه اقتصاد و سیاست را اینجا به نفع اقتصاد تأکید کردم - که خسرو تذکر داد و من "اقتصاد" را تصحیح کردم - گفتم منظورم از اقتصاد مجموع روابط تولیدى است. و در مقابل تمام انتقادهایى که به نظر من سمپاتى عمیقى بین ما به وجود آورده (چه اینجا بگوییم چه نگوییم) خود من یکيش، که بوروکراسى بود، ببین استالین با اپوزیسیون چکار کرد، ببین فلان قطعنامه را چه جورى صادر کرد، ببین کنترل کارگریش به چه روزى افتاد، ببین شوراى فلان اقتصادى جاى کارگرها را گرفت، ببین پدر اپوزیسیون کارگرى را در آوردند که همه‌اش ممکن است درست باشد و همه‌اش انزجار آفرین باشد که بعضى‌هایش نیست بنظر من، در مقابل این بحث من گفتم همه اینها را عناصرى میگیرم که نسبت به انقلاب پرولترى ارگانیک نیست، بلکه حادث است بر آن. و حتى اجتناب ناپذیر است برایش در هر انقلاب پرولترى. ما نمیتوانیم انقلاب اخلاقى بکنیم قبل از انقلاب پرولترى. وقتى هم ده میلیون نفر را سازماندهى کنید توى آن آدم پشت هم انداز پیدا میشود، قدرت طلب پیدا میشود، مقام طلب پیدا میشود. قوانینت را هم که از قبل طورى نوشته‌اى که کسى نتواند اصلاً جور دیگرى تفسیرش کند، طور ديگرى عملى ميکنند. همین امروز در همین تشکیلات ٤×٦ شما یک چیزى میگویید میرود آن سرش یک چیز دیگر از آب در میآید. اگر انتظار دارید که یارو در لنینگراد یک حرفى بزند و بعد در دهات اطراف مورمانسک یک کار دیگرى نکنند و سر یکى ديگر را نبرند، بنظر من پوچ است. این حزب واقعاً حزب پرولترى است با همه این مسائل. آن چیزى که اجازه میداد جز این بشود و خودش هم دستخوش همان تحولات اخلاقى و فرهنگى بشود که جامعه میبایست على‌العموم از سر بگذراند، این است که زیربنایش را عوض کند دیگر. آدم بد اخلاق هم میتواند زیربناى جامعه را عوض کند. آدمى که در عین حال بخشاً مقام طلب، در بعضى موارد غیر منصف، گاهى وقتها بى طاقت، در بعضى موقعیتها از خود تعریف کن، باز هم میتواند برنامه اقتصادیش این باشد که زیربناى جامعه را عوض کند دیگر. حتماً که نباید الهه اخلاقیات بیاید حزب پرولترى را تشکیل بدهد. حزب پرولترى با تمام عيوب و اشتباهاتش که لنین بارها به طبقه کارگر بین‌المللى توضیح میدهد که بابا ما خیلى عیب داریم، ما میدانیم اشتباه است، ما میدانیم ممکن است داریم خطا میکنیم، ما میدانیم زور داریم میگوییم به بعضیها، یک جاى دیگر میگوید این که حزب نشد... ولى با همه اینها این حزب وقتى از این پروسه میگذارد حزب پرولتاریاى انقلابى روسیه است. بحث من این است. که وقتى میرسید سر آن پیچى که اگر آن را میگذراند این مسائل فرعى بود در تاریخ تکاملش، ولى اگر نمیگذراند و تبدیل میشد به شکل وجودیش و جزو بازتولید شونده وجود این حزب، سر آنجا خراب کرد. چرا خراب کرد؟ میگویم چون طرح نداشت. چه طرحى؟ بنظرم طرح این که نفتمان را چطورى بفروشیم و حالا چه کسى را چطورى ببینیم و اگر آمدند چکار کنیم، اینها منظورم نیست. اتفاقاً بحث من برعکس این است.

بنظرم تنها کشورى میتواند در مقابل محاصره اقتصادى مقاومت کند که تضاد طبقاتى را توى خودش تخفیف داده باشد به این معنى که طبقه کارگر نوکر کسى نباشد در آن جامعه. من میتوانم به یک جامعه‌اى از مردم برابر و آگاه اتکاء بکنم که خودش را جلوى بیشترین بایکوتها نگهمیدارد، ولى به طبقه کارگرى که شنبه کمونیستى‌اش را کار میکند، نان هم ندارد بخورد، "نپ مَن" هم دورش میچرخد و سوت میزند نمیتوانم بگویم "ترا خدا جلوى این محاصره هم مقاومت کن"! یا میگذارد و میرود یا اگر بیاید همان نیرویى که میگوید "این کار را بکن" میاندازد و مقاومتش را میکند. بنظر من طبقه کارگر با انجام انقلاب اقتصادیش شکست ناپذیر میشود، نه بدون انجامش و با انتظار براى گسترش انقلاب سیاسيش به اقصى نقاط جهان. این به طریق اولى این کار را میکند. معضل وقتى است که این نباشد. تمام بحثم این است. از جایى بحث "سوسیالیسم در یک کشور" شروع میشود، چه تاریخاً چه تحلیلاً، که کسى بپذیرد که انقلاب دفعتاً در همه دنیا اتفاق نمیافتد. اگر این را بپذیرد. آنوقت بعدش من میگویم وظیفه اقتصادى انقلاب اصل اساسى تعیین کننده وظایف کمونیستها و نگاه کردن به شیوه‌اى که بلشویکها این وظیفه را توانستند یا نتوانستند انجام بدهند، اصل انتقاد سوسیالیستى به تجربه روسیه است. اگر در شوروى مالکیت اشتراکى به معنى وسیع کلمه که کارگرها به معنى وسیع کلمه دارند نقش مالکین بر وسائل تولید و کنترل کنندگانش را اجرا میکنند - توده وسیع زحمتکشان - کار موظف همگانى، ورقه‌اى که هر کس هر چه کار کرده میخورد (نه هر کس به اندازه‌اى که رفيق فلان کس است)، اگر این انجام شده بود. بنظر من از تمام تاریخ از نظر دمکراتیک ناهنجار انقلاب بلشویکى بعنوان ضعفهاى دوران تولد جامعه نوین حرف میزدیم و الآن میشناختیم و نقدش را داشتیم. آن چیزى که بوروکراسى را بوروکراسى کرد این نبود که یک عده بوروکرات-مسلک پیدا شدند که در عین حال دوست داشت سکرتر حزب باشد. يعنى یک عده فکر میکردند (مثل مقاله رفیق ستوده) که انقلاب باید اینطورى باشد و مثلاً فرض کنید نیروهاى مولده باید رشد کنند. آدم میتواند فکر کند که نیروهاى مولده باید رشد کنند ولى در عین حال در متن اجتماع متحولى قرار بگیرد که این عقایدش را بى ارزش میکند بلحاظ تاریخى دیگر. در عين حال میتواند در متن اجتماعى قرار بدهد که این عقایدش را تعیین کننده میکند. بالأخره همان حزبى که پیشرو عصر خودش بود رفت در آن انقلاب خراب کرد. اشتباهات آن حزب از اصول اعلام شده خودش را نمیشود به حساب تبیینى گذاشت مبنى بر اینکه چرا روسیه شکست خورد. علت تأکيد بحث من بر مسائل اقتصادى اینجا است. و حتى خیلى هم بنظر خودم حرف اختلاف برانگیزى زدم وقتى گفتم از همان صبح روز اول وظیفه‌شان اشتراکى کردن وسائل تولید است. و کسى با این باز مخالفتى نکرد.

من میخواستم در پاسخ رفیق فرهاد بگویم اگر فقط این سمینار را بگیریم کى اینجا چه گفته، خُب من که اول صحبت کردم هیچکس هیچ چیزى نگفته بود. بنابراین نمیتوانستم به مخالفت و موافقت کسى جواب بدهم. ولى در رابطه با جنبش کمونیستيى حرف زديم که نظراتش معیّن است و من و شما در رابطه با هم موضعمان را تعیین نمیکنیم که موافق هم باشیم یا مخالف هم. شما موظفید بحثتان را از کسانى که میگویند بدون انقلاب جهانى وظايف اقتصادى نمیشود داشت تفکیک کنید، موظفید مسأله "سوسیالیسم در یک کشور - آرى یا نه" را جواب بدهید. من اینطورى جواب میدهم. شما میتوانید جوابم را رد یا قبول کنید. ولى دیگر بنظر من نمیشود بیمعنى قلمدادش کرد. واقعیتش این است که بیرون دارند سر همین جوابها بحث میکنند. و بحث من یا راست این میافتد و یا چپ آن یکى، که باید نقد شود.

قسمت ششم ٢٤:٢٢ دقیقه

دو نکته در رابطه با صحبت رفیق تقى. ایرج یک مقدار توضیح داد، من یک جنبه دیگر را اشاره میکنم. و آن این است که رفیق تقى فراموش میکند خصلت تئورى ارزش، نه فقط تئورى ارزش، قانون ارزش در جامعه سرمایه‌دارى، این است که کار اجتماعى که از طریق مبادله اجتماعى میشود و از طریق مبادله، اجتماعى بودنش سنجیده میشود، مبناى ارزش است. آنجا هم طبقه کارگر به نسبت مقدار کارش نمیگیرد، بلکه نیروى کارش ارزش محصولاتى را میگیرد که نیروى کارش را بازتولید میکند. این ارزش هم بر مبناى کار اجتماعى سنجیده میشود. یعنى طبقه کارگر آنقدر میگیرد - دقیقاً به خاطر اینکه نیروى کار کالا است - که معادل خود محصولاتى که نیروى کار را بازتولید میکند مبادله میشود. در سیستم سوسیالیستى کار اجتماعى از کانال مبادله معنى ندارد. اتفاقاً یک تفاوت اساسى کار در جامعه سوسیالیستى و جامعه سرمایه‌دارى این است که کار بلافاصله اجتماعى است، به این اعتبار که اجتماعى اعلام شده. شما احتیاجى ندارید به پروسه مبادله براى اینکه بفهمید یک مقدار کار آن چقدر معادل کار چند نفر و در کجاى دیگر است تا این را بازار به شما نشان دهد و این را بازار تعیین بکند. حتى از این نظر هم کار اجتماعى مبناى ارزش نیست به آن معنى که در سرمایه‌دارى مبناى ارزش است. براى اینکه ساعات کار کنکرت افراد، اجتماعى اعلام میشود. یعنى طرف میگوید یک کارگر یک ساعت کار کرد در ورقه مینویسند یک ساعت کارى که این کرده چقدر کار اجتماعى محسوب میشود. چون که یک طرف دیگر کشور دارند با یک شیوه دیگرى همان جنس را با مدت کمترى تولید میکنند، پس کار اجتماعى معدل مقدار کار این و مقدار کار آن است - ٦ ساعت کار کرده‌اید درست است ولى معادل ٣ ساعت کار کارخانه فلان جا است - بنابراين کار اجتماعی چهار ساعت و نيم است و با اينکه ٦ ساعت کار کرده‌اى مينويسيم ٤٫٥، چون کار اجتماعى است نه ارزش. ما میگوییم ٦ ساعت کار کرده‌اید ٦ ساعت هم میگیرید دیگر. نميارزد که ٦ ساعت میگیرى. این فرمولبندى تقى هم نوظهور است. میگوید به همان درصدى که کار به ثروت عمومى (که ثروت عمومى چیزى جز کار عمومى نیست) افزوده ميگيريد و به همان درصدى که گرفته‌ايد مصرف میکنید! [...]. میگویم یک سهمى گذاشته‌اید و همان سهم را هم برمیدارید دیگر. اما مقایسه این سهم سرمایه‌دارى نیست. فکر میکنم مقایسه خیلى پیشى میگیرد به سرمایه‌دارى. یعنى کمیّت معیّنى از چیزى را توى یک کیسه‌اى ریخته‌اید از آن طرف کیسه کمیّت متفاوت و متنوعى از چیزهاى دیگر بیرون آمده. به شما میگویند همان درصدى که شما در این کیسه ریختید همان درصد از آن چیزهاى متنوع برمیدارید. به این خامى هم نیستم که فکر کنم نصف تراکتور را باید به این بدهم. ولى مِلاک این را چطورى میگیرند؟ تراکتور آن درصدى است که میرود براى بازتولید گسترده. به کسى تراکتور نمیدهند. مایحتاجش را به او میدهند آن قدرى که بخواهد نه هر چیزى که تولید شده. مثلاً یک رآکتور به این بدهند یک موشک اتمى هم به او بدهند! میآیند مایحتاج طرف را به او میدهند و به این اعتبار به کسى که کار کرده مایحتاجش را میدهند. کسى که کمتر کار کرده باشد قطعاً از آن مایحتاج کمتر به او میدهند. و هیچ کامپیوترى نمیآید حساب کند که ٦ ساعت کار و ارزش این کالا معادل فلان قدر ارزش مجموع این اجناس متنوع است! کار فوراً اجتماعى است. یعنى اعلام میشود اجتماعى است. میگویند مستقل از این که با چه تکنیکى کار میکنید، چقدر طول میدهید تا کار میکنید، آن کار شما چقدر محصول به بار میآورد، عملاً، در تمایز با یک شاخه دیگر تولید با همان کالا که تکنولوژيش بالاتر است و با ١٠ دقیقه کار محصول را به وجود میآورد، کارتان را فوراً اجتماعى اعلام میکند. اگر کار آن یکى هم پیچیده‌تر از کار شما است کار آن را هم فوراً کار بیشتر اجتماعى اعلام میکنند، مال شما را ٦ ساعت اعلام میکنند مال او را ١٢ ساعت اعلام میکنند. ولى فوراً اعلام میکنند دیگر. کاپیتاليسمى لازم نیست که بیاید این وسط واسطگى بکند تا کار اجتماعى هر کسى، تازه ارزش کالا را معلوم کند که بعد در مبادله با وسائل مصرف کارگر معلوم شود که مبادله ارزشها صورت گرفته.

ثانیاً من گفتم مبادله با توزیع فرق دارد. به این معنى که مبادله قبلاً ارزش کنکرت شيئ به ارزش عام، به پول تبدیل میشود و بعد دوباره به شيئ تبدیل میشود که آن هم ارزش مصرف معیّنى را دارد. توزیع یعنى توزیع ارزش مصرف بین آدمها دیگر. مثل این میماند که فکر کنید چون راه داده‌اند به شما که بروید در یک سالنى که غذا چیده‌اند، با یک ملاکى راه داده‌اند، گفته‌اند قد شما باید زیر ١٨٠ باشد بنابراین دارند با ١٧٠ سانتيمتر قد این غذا را مبادله میکنند! نه، این مِلاک راه دادن شما به مصرف اجتماعى است، هیچ مبادله‌اى در کار نیست. مبادله‌اى اگر هست مبادله انسان و جامعه است. یعنى اینقدر دارم به جامعه میدهم و اينقدر از جامعه میگیرم. مبادله صاحبان دو نوع کالا نیست؛ تعیین دستمزد سهم صاحب یک نوع کالا است؛ تعیین درصد تولید نقش یکى از تولید کنندگان است که در ثروت عمومى سهم دارد. به هر حال اینها تفاوتهاى اساسى است که بنظر من این را با شش فرسنگ استدلال نمیشود چسباند به سرمایه‌دارى. "کار فوراً اجتماعی" که خود مقدار کار مبناى مصرف شما است و فى‌الواقع مقدار کار دارد مقدار مصرف شما را تعیین میکند با نیروى کارى که کالا است و میرود فروخته میشود و ارزش آن به اندازه محصول لازم براى معیشتش است - اینها دو مقوله کاملاً متفاوتند.

ثانیاً فرماسیون. بنظر من از این لغت فرماسیون اقتصادى نباید یک چیز عجیب و محيرالعقولى ساخت. فرماسیون اقتصادى یعنى رابطه انسانها با وسائل تولیدشان. و توزیع از این تبعیت میکند. اینطورى نیست که یک سیستم کاپیتالیستى داریم در تولید که توزیعش سوسیالیستى شده یا برعکس یک سیستم اشتراکى در تولید و وسایل تولید و مصرف داریم که دست بر قضا آدمها همدیگر را بعد از تولید اجتماعى اشتراکى، در بازار بعنوان صاحبان متفاوت کالا پیدا میکنند، مبادله میکنند اینها! یعنى چه این حرف؟! اگر شما فرماسیون اقتصادى را در رابطه انسان و وسایل تولید و شکلى که انسان در رابطه با وسایل تولید ظاهر میشود در نظر بگیرید آنوقت بايد بپذیرید که تولید اجتماعى وقتى بصورت اشتراکى انجام شد، مبادله نمیتواند مبناى توزیع محصولات باشد. چون کسى در پروسه تولید محصول خودش را که نشان نکرده است. صاحب محصول معیّنى نیست که بعداً آن را ببردو مبادله کند. بلکه اشاره‌اى شده به اینکه این بابا در تولید اجتماعى با این شدت شرکت کرده.

به هر حال این فرماسیون متغیر است یا نیست؟ بله! من میگویم اتفاقاً رفیق تقى دستکم میگیرد تغییر شکل فرماسیون کاپیتالیستى را. بشدت دستکم میگیرد. یکى از اَشکال فرماسیون کاپیتالیستى، فرماسیون دولتى تولید کاپیتالیستى است که رفیق تقى خیلى دستکم میگیرد وقتى تولید خصوصى مانوفاکتورى قرن قبل را با تولید سرمایه‌دارى دولتى که به این شکلهاى معیّنى امروز میبیند فکر میکند اینها شباهتش چیزى کمتر از یک دوره تحول است، در مقایسه با مالکیت اشتراکى فاز پایینى و مالکیت اشتراکى فاز بالایى. بنظرم لااقل نمیتوانم از پیش بگویم الا و بالله اینها تغییر و تحول کیفى داده‌اند. من هنوز روى بحثم هستم که قطعاً تغییر میکند، ولى تقسیم کار مناسبات اجتماعى تولید را تعیین نمیکند. تقسیم کار از بین میرود. ولى انسانها رابطه‌شان با وسایل تولید یکسان است چون مالک وسایل تولید فورى که با آن کار میکنند که نیستند، مالک کل وسایل تولید هستند بعنوان یک سهامدار و در کل وسایل تولید جامعه سهیم اند. این هیچ فرق نخواهد کرد. کسى این وسایل تولید را نه به آنها میفروشد و نه در ازاء چیزى در اختیارشان میگذارد. کس دیگرى جز خودشان نیست. ما داریم راجع به مالکیت تولید اشتراکى حرف میزنیم. به این معنى پایه اقتصادى سوسیالیستى و کمونیستى یکسان است. آن چیزى که تفاوت میکند حتماً رابطه این فرماسیون با تقسیم کار، نیروهاى مولده‌اى که در آن فرماسیون کار میکنند، بخشى از جامعه‌اى که توانسته تحت این فرماسیون شکل بگیرد و بخشش که بیرون آن مانده به هر حال، و همان مسأله توزیع به آن شکل معیّن و کمیابیها و این چیزها است. ولى خود مالکیت اشتراکى بنظر من در طول این دو فاز یکى است. البته هم واضح است که نمیگوییم مالکیت اشتراکى فوراً با برقرارى دیکتاتورى پرولتاریا، حتى بعد از ثباتش بوجود میآید. بحث سر این است که مالکیت اشتراکى در یک پروسه‌اى بوجود میآید، ولى مدتها خواهد بود. اين منطقى است که تصور کنید دیکتاتورى پرولتاریا و مالکیت اشتراکیش مدتها کار میکند. چند سيکل تولید و باز تولید را طى خواهند کرد تا به جامعه وفور برسند.

... چون بنظر من این شکل مالکیت و کنترل توده‌هاى مردم به وسایل تولید است که میتواند نیروهاى مولده را تا آن سطحى گسترش بدهد که جامعه به مرحله وفور برسد. وگرنه میگفتیم که جز این است و به انقلاب سوسیالیستى احتیاج نداشت. میگذاشتیم جامعه به آن مرحله وفور برسد بعد انقلاب کمونیستى میکرديم. دوره گذار از لحاظ اقتصادى به معنى انجام دادن آن پروسه‌اى است که سرمایه‌دارى از آن ناتوان است دیگر. و براى اینکه این کار را بکنیم نمیتوانیم به شیوه‌هاى کار مزدى – که رفیق تقى هم میگوید از بین میرود ولى از یک در دیگر بنظر من وارد صحبتش میشود – متوسل بشویم. نمیتوانیم با مبادله کالایى و به انگیزه‌هاى فردى متکى شویم. باید اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى را پایه گذاشت دیگر. و این اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى اقتصاد برتر از سرمایه‌دارى است اعم از اینکه دستخوش تغییرات فرعى بشود و یا چه درجه‌اى از نیروى مولده با آن تناسب پيدا کند.

چند نکته‌اى راجع به صخبتهاى رفیق تقى داشتم. بنظر من اینکه رفیق تقى میگوید "اقتصاد را الآن پُررنگ‌تر ميبيند" خُب نزدیک شدن بحثهایمان به هم است. ولى من بحثم در این حد نیست که باید اقتصاد را بیشتر از سیاست بها داد یا باید دید یا چیزى شبیه این. من یک حرف قطبى معیّنى را دارم اینجا مطرح میکنم که بنظر من مستحق این است که تندتر با آن برخورد شود و دیرتر با آن توافق شود. چون مسأله مهمى است. من دارم میگویم راجع به تمام خطاهاى بوروکراتیک و غیر دمکراتیک دولت بلشویکى حاضرم بعد از ١٩٢٨ بعنوان اَشکال ابقاء طبقه بورژوا حرف بزنم، قبلش خطاهاى طبقه کارگر است و اینها هم قابل بازگشت است در مناسبات روسیه. میگویم توجه کمونیست امروزى باید متوجه این بشود که پروسه شکست اقتصادى طبقه کارگر را آنجا نشان بدهد. این یک بحث است و بنظر من باید به آن به همین معنى برخورد کرد.

یک نکته هم در رابطه با صحبت رفیق تقى. يادداشت رفيق تقى را میخوانم در همین بحث. نوشته لطفاً این یادداشت را بخوانید و شما یا رفیق ایرج که بحثش را قبول دارید جواب بدهید.

يادداشت دستنويس غلام کشاورز "سرمایه‌دارى تولید کالایى نیست. سرمایه‌دارى جامعه‌اى مبتنى بر تولید ارزش اضافى بر پایه تولید کالایى تعمیم یافته است. من نگفتم و نمیگویم سرمایه‌دارى بر حیات اقتصادى تولید حاکم است. گفتم هنوز تولید کالایى مبادله در سوسیالیسم کاملاً از میان نرفته و با از بین رفتن آنها عملاً هر کس به اندازه استعدادش کار میکند و مستقل از کارش به اندازه نیازش از محصولات اجتماعى برخوردار میشود."-کمونيست. بنابراین اینکه رفیق ایرج از بحث من استنتاج میکند که در سوسیالیسم سرمایه‌دارى در اقتصاد حاکم است و يا اقتصاد جامعه سرمایه‌دارى است معتبر نیست. اینکه اگر در جامعه سرمایه‌دارى از بین برود همزمان تولید کالایى هم از بین میرود، که از بحث متقابل رفيق ایرج در مقابل بحث من که در دوره سوسیالیسم، علیرغم اینکه سرمایه‌دارى در همه سطوح به زیر کشیده شده و در پروسه نابودى قرار میگیرد و دیگر جامعه در هیچ زمینه‌اى سرمایه‌دارى نیست اما هنوز تولید کالایى و مبادله ارزشها از بین نمیرود استنتاج میشود درست نیست." (يعنى اين برداشت از بحث تولید کالایى در صحبت رفیق تقى). "و بحث رفیق ایرج بر عکس با فیصله کردن همه چیز با سوسیالیسم پرولتاریا را متوهم میکند و در مقابل مخاطرات بعدى ناتوان و تا حدى هم خلع سلاح میکند."

بحث من این است که رفیق تقى اگر تولید کالایى را بعنوان یک تولید خُرد کالایى - تولید کالایيى که توسط تولید کنندگان خُرد انجام میشود - مطرح کند من با آن موافقم. بنظر من هم اين بسرعت از بین نمیرود. ولى آن چیزى که بسرعت باید از بین برود تولید کالایى در تولید بزرگ است. این دیگر چرا نه؟ من این را نمیفهمم که مالکیت اشتراکى بر وسایل تولید مدرن و بر وسایل پیشرفته متمرکز تولید اجتماعى برقرار باشد و تولید همانها و توزیع همانها کالایى محسوب شود. من اینجا است که اختلاف دارم (رفیق ایرج میتواند بعداً بحث خودش را بگوید). ولى بحث من است این را میفهمم که اَشکال تولیدى متفاوتى همزمان با هم در کنار هم ادامه پیدا میکنند تا وقتى تفوق تولید سوسیالیستى همه جانبه شود. ولى این را نمیفهمم ک طبقه کارگر بیاید تولید بزرگ را بطور اشتراکى به دست بگیرد بعد جنس تولید کند بخودش مزد بدهد (روى هر حسابى) و برود از جاى دیگرى اینها را گير بياورد و بخرد، و براى خریدش رقابت کند! من این را نمیفهمم و بنظر من تناقض دارد با مالکیت اشتراکى. به هر حال این بحث من است. شما اگر بگویید این نیست من تا آن حد میدانم که تا آنجایى که این بحث تولید کالایى‌تان را نه در تولید خُرد کالایى و در اقشار تولید کننده کالا (که متفاوت از پرولتاریاى صنعتى)، بلکه در کار خود پرولتارى صنعتى میبینید به این معنى باز هم دارید سرمایه‌دارى را میگویید دیگر. چون تولید مدرن کالایى بزرگ متمرکز که سرمایه‌دارى هم نباشد که در اين مجموعه نميآيد. تولید کالایى وقتى صنعتى بزرگ است کاپیتالیستى است چون کالایى است دیگر. در ثانى تکلیف کالاى نیروى کار چه شد؟ یعنى شما اگر بپذیرید که نیروى کار دیگر کالا نیست، آنوقت باید بپذیرید که در تولید بزرگ دیگر چیزى به اسم کالا تولید نمیشود. چون آن چیزى که محصولات تولید را کالا میکند این است که وسایل تولید به شکل کالا ظاهر شده‌اند در پروسه کار. وگرنه هیچ معنى ندارد کالايى بودن محصولات. اینجا اين بحثم را تمام ميکنم.

در رابطه با حرف رفیق فرهاد من یک ملاحظاتى دارم که راستش بیان و فرمولبندى آن برایم سخت است. ببینید! این یک سمینار است که من در آن نظرات خاص خودم را راجع به تجربه روسیه، بحث "سوسیالیسم در یک کشور" - نه براى رفیق x انجمن فرانسه یا رفیق حیدر که اینجا اسمش را آوردیم و در جلسه است - بلکه براى غیر اینها دارم مطرح میکنم. من بحث "سوسیالیسم در یک کشور" را باید جواب بدهم بعنوان یک کمونیست به خودم - حالا اگر فرض کنیم در روزنامه هم چيزى بنويسم در روزنامه هم باید جواب بدهم. و میبینم که سوسیالیسم در یک کشور، آری یا نه مسأله هست. میبینم که جواب رادیکال به این ظاهراً هست "انقلاب جهانی". و میبینم که این سؤال بیشتر از اینکه چیزى بگوید و بپرسد دارد ابهام مطرح میکند و ابهام حقنه میکند به طبقه کارگر و جنبش کمونیستى جهانى. و ميبينم که رادیکالیسم کاذب، دعواهاى فرقه‌اى جریان انترناسیونال چهار و دعواهاى فرقه‌اى کمونیسم چپ را دارد میآورد در سطح امروز در مقابل طبقه کارگرى که یک بار از این دعوا خورده و باخته در این دعوا. یعنى دو جناح بحث "سوسیالیسم در یک کشور" در شوروى آمده‌اند امروز دارند باز همان بحث را میکنند و همان جورى هم میگویند حالا توجه‌تان این باشد الا و بالله رادیکال کسى است که بیاید حواله بدهد به "انقلاب جهانی" و ملى‌گراى ناسیونالیست هم کسى است که بگوید "سوسیالیسم در یک کشور"! من از خودم میپرسم که معنى این بحث چه است؟ آن کسى که دارد میگوید انقلاب جهانى فى‌الواقع جورى نمیگوید که این را قبول دارم ولى "انقلاب جهانی". دارد میگوید بابا جان ساختمان اقتصاد سوسیالیستى در یک کشور عملى نیست! حالا فرهاد هر فکرى میخواهد بکند. جنبش کمونیستى جهانى دارد اینطورى خودش را مرزبندى میکند. من میگویم خُب اگر من بخواهم رادیکال باشم ظاهراً بايد حرف اين را بیپذیرم. ولى به مجرد این که رادیکال شوم عاجز هم میشوم فوراً! باید کمونیسم خودم را بگذارم کنار و بروم، بقول ایرج، سندیکالیست بشوم! چون من دلم میخواست طبقه کارگر از لحاظ اقتصادى هم آزاد بشود. نمیخواستم فقط حکومت را بدهم به دستش با آن بازى کند و بعد بروم در کارخانه گیرش بیاورم و استثمارش کنم.

بنابراین باید جوابى که به خودم بدهم این باشد که اگر من انقلاب کردم و در آن مملکت کارگرها وقتى آمدند سر قدرت. حق دارم از نظر تئورى مارکس (چون یک گوشه از بحثشان است که تئورى مارکس این را گفته) از نظر تجربه تاریخى (یک گوشه دیگرش این است که عکس این تجربه روسیه را به بن‌بست کشانده) و از نظر مبارزه واقعى طبقاتى، حق دارم بروم بگویم میخواهم اقتصاد را سوسیالیستى کنم؟ اعم از اینکه کسى در سمینار این را بگوید یا نگوید؟ این یک معضل بیرون سمینار است. و یکى از شاخه‌هاى بحث تحلیل شوروى است. چه من و شما بگوییم و قبلاً صحبتى داشته باشیم یا از پیش خبر داشته باشیم که مزه دهان هر کدامتان روى مسأله شوروى چه است. اعم از اینها من دارم سمینار میدهم. مستقل از اینها دارم سمینار میدهم که یک گوشه بحث را بنظر خودم بگویم. توى این بحث خودم، گفتم خودم را دارم با یک چیزهایى شاخ به شاخ میکنم که وقتى میخواستم سمینار بدهم ده دفعه مزه مزه کردم براى اینکه علیه رادیکالیسم واقعاً موجود است، علیه ایستادگى در مقابل جریان استالین است، ظاهراً، علیه تئورى لنین است و تفسیرى که لنین از این پروسه میدهد و ظاهراً علیه تفسیرى است که مارکس از این پروسه میدهد. من میخواهم بیایم این سمینار را بدهم و انتظار داشته باشم که با آن مخالفت شود. رفیق فرهاد یک جور دیگر بحث میکند. گویا ما یک سمینارى داده‌ایم براى اينکه برنامه حزب را تأکید کنیم به کسانى که حالا میخواهیم "انقلاب جهانى" را پیش بکشند. کسى چنین چیزى نخواسته. انتظار من این بوده که در این سمینار بحث من در اقلیت باشد. براى اینکه بحثى که مطرح میکنم هیچ جایى نخوانده‌اند. ممکن است شما بگویید ما همین بحثها را کرده‌ایم، میگویم پس چرا راجع به هیچ چیز حرف نمیزنید؟ براى اینکه همین بحثها را در هيچ نکرده‌اید. تا آنجایى که من از کسى راجع به شوروى چیز شنیده‌ام، در برنامه حزب اگر به این رأى داده‌اند من هم رأى داده‌ام. ولى رأى که دادم نگفتم به این حرف رأى بدهم. هم نظر شما، هم نظر حیدر، هم نظر تقى، هم نظر من، هم نظر هر کسى دیگرى که اینجا حرف زد، در چهارچوب برنامه بود تا آنجا که من فهميده‌ام. و به همان اندازه مستحق است که به آن اعلام وفادارى نشود یا بشود. کسى در اینجا وفادارى به یک تزهایى که در برنامه ٦ سال پیش گفته شد نخواسته است. برعکس است، حرفى که میزنم بنظر من برنامه را تغییر میدهد.

حالا بیایم ادعا کنم که یعنى بیاییم این را بگوییم که این بحث پافشارى است براى اینکه بالأخره شما چه میگویید دارید وفادارى نسبت به چیزهایى میگویید که ما مدتها پیش تصویب کردیم؟! بنظر من آنوقت ویژگى بحث من است که یا من نتوانستم بگویم، یا بالأخره معلوم نشده براى شما. من میگویم بدترین چیزى که میتواند اتفاق بیفتد که من بیایم اینجا و خودم را با این آدمهاى تاریخاً بزرگ در بیندازم، یک چیزهایى بگویم که اینقدر بدیهى است که رفیق تقى به روشنى میگوید "آقا جان این حرفهاى شما را مارکس رد کرده یا اینجا لنین سرمایه‌دارى دولتى را اینطورى دیده" بیایم اینها را بگویم و هى یک عده کمونیست براحتى بگویند درست میگویى! این بدترین اتفاقى است که ممکن است در این سمینار يا در حزب بیفتد همين است.

اگر اینقدر معلوم بود که درست میگویم پس چرا زودتر برنامه را ننوشته بودیم و چهارتا خط دیگرى ندادیم؟! میترسم از اینکه به این سرعت درست بگویم. من نمیخواهم بگویید درست است. ميخواهم ده نفر مثل تقى پيدا شوند و بگوید تو اینجا اشتباه میکنى دیگر. فکر نمیکنم مسأله به همین سادگى که من میگویم قابل بیان باشد. میدانم من میتوانم به این سادگى بیانش کنم، ولى فکر نمیکنم جنبش کمونیستى منتظر من بود که بیایم به همین سادگى بیانش کنم. فکر کنم ده تا بحث است که باید این بحث را چکش کارى بکند تا معلوم شود اصلاً خط درستى را نمایندگى میکند یا نه. بنظر خودم میکند.

من شخصاً نه ابراز وفادارى از کسى خواستم و نه اصلاً خوشحال میشوم از پیدا کردن همنظر فورى راجع به این مسائل. به این معنى فکر میکنم رفیق تقى با یک پیشداورى به بحث برخورد میکند. این یک سمینار مستقل از بحثهاى قبلى ما است، مستقل از مسائل کمیته خارج از کشور، مستقل از تلقى‌هایى که شما از نظر من دارید و من از نظر شما دارم. اگر به زینوویف برخورد میکنم این نیست که زینوویفهاى امروز را از توى این سمینار پیدا کنم. مسأله‌ام این است که زینوویف آن موقع اینطورى فکر میکرد. کسى که به "سوسیالیسم در یک کشور" دارد برخورد میکند باید بداند آیا در چهارچوب تاریخيش دارد جواب میدهد و موضع میگیرد یا دارد در موضع تئوریک امروزش موضع میگیرد؟ و در هر دو حال باید بداند که با هر موضعگیريش دارد به محتواى اقتصادى انقلاب پرولترى جواب میدهد. بحث من این است.

نمیدانم چرا باید به اینجا برساند که خُب این حرفها کلى است یا همه گفته‌اند يا حتماً بايد آدمها را مجبور کرد به این جواب بدهند! من نگفتم شما مجبورید به این جواب بدهيد. من نگفتم حتى شما بیایید مسأله "سوسیالیسم در یک کشور آره یا نه" جواب بدهید، چون بحث خودم این بود که حزب ما نمیتواند، طبعاً هیچ عضوش نمیتواند به بحث "سوسیالیسم در یک کشور" جواب آری یا نه بدهد. برعکس گفتم وقتى بحث را باز بکنم میبینیم که به بعضیهاى آن آره و به بعضیها نه میدهم که سر جمعش معلوم نیست جواب به این سؤال آرى یا نه باشد. سؤال را نباید پذیرفت. موضع من همین بود دیگر. بحثى که من گفتم باید هر کس اینجا روشن بکند، اعم از اینکه راجع به تجربه تاریخى چه میگوید، یا در بحث تئوریک این دو قطب چه میگوید، یا تروتسکیستها را با چه موضعى رد میکند و غیره را با چه موضعى رد میکند راجع به وظایف اقتصادى دیکتاتورى چه میگوید؟ این را روشن بکند. باید دید به وظایف اقتصادى دیکتاتورى پرولتاریا در یک کشور قائل هست و اگر قائل است آن را سوسیالیستى میداند یا نمیداند؟ که بحثى منطقى داریم با رفیق تقى و سرمان را میکنیم توش. خُب روى اَشکالش اختلاف هست دیگر.

بنظرم غیر منصفانه است تبدیل کردن این بحث به یک فشار ترویجى براى پذیرفتن چیزى که گویا واضح است که همه میپذیرند. کاملاً برعکس است. من همانجا یادم آمد که باید اینجا بگویم این نظرات شخصى من است و علت این که مطرحش میکنم این است که یک عده بیایند و بکوبندش. در بحثم گفتم سرم را بلند میکنم که هر کسى میخواهد بزند دیگر. چون استنباطهایى که در فدایى هست در تروتسکیها هست، در سوسیالیست انقلابیها هست، در وحدت کمونیستى هست، در چپ ایتالیا هست، همه‌اش غیر از آن است که من گفتم. چطور ميتوانم انتظار داشته باشم فوراً يک عده موافق، چندين ده نفرى موافق، در همین جلسه پیدا کنم؟ چه برسد به حزب. به هر حال من چنین انتظارى ندارم و اصلاً چنین چیزى را اصلاً مثبت نمیدانم و این برخورد پیشداورانه است. بنظر من رفیق فرهاد میتواند بحث خودش را اینطورى عرضه کند؛ بگوید این فرمولاسیونهایى که تو در جواب تروتسکیتها دادى، در رابطه با پلمیک آن موقع دادى، در رابطه با مضمون اقتصادى آن دوره‌اش دادى، در مورد پذیرفتن یا نپذیرفتن این فرمولبندى دادى را من به این شکل بیان میکنم، مرزم را با تو بنابراین اینجاها ترسیم میکنم. بدون اینکه هیچکدام از ما حق آب و گلى روى برنامه حزب داشته باشیم. من معتقدم بحث من با برنامه حزب فرق دارد. بنابراین آیا لازم است که به شما ابراز وفادارى بکنم؟ که شما برنامه ندادید و فکر میکنید بحث‌تان بحث برنامه است، و حالا که بحث من با برنامه فرق دارد بايد بیایم معذرت بخواهم؟ نه دیگر! بحث داریم میکنم. من هستم که حس میکنم موضعى را که در اقليت است دارم مطرح ميکنم.

گفتم این برخورد سازنده نیست، بر مبناى یک پیشداورى است و این پیشداورى همان موقع خودش هم که هنوز پیشداورى نبود بلکه داورى بود زیادى شور بود. یک عده چپ اند و یک عده راست اند، یک عده استالینیست اند و یک عده انقلاب جهانى اند و یک عده‌شان در کمیته خارج از کشور جمع هستند و دفتر سیاسى دارند و بحث میکنند! چنین تصورى در روز خودش غلط بود چه برسد به اينکه هر وقت بخواهیم بحث کنیم راجع به شوروى بخواهیم این پیشداورى سنگینى کند. اما با همه اینها من معتقدم طرفدارهاى پاسیو، طرفدارهاى منفى‌باف و طرفدارهاى بى آلترناتیو بحث انقلاب جهانى، یعنى طرفدارهاى همین فراکسیونى که (نه طرفدارهاى واقعى و بالفعل) ادامه دهندگان معنوى همان فراکسیونى است که در حزب روسیه نتوانست چیزى بیشتر از بى آلترناتیوى پرولتاریا بیان کند، بیشرشان در کمیته خارج از کشور جمع اند (ميبخشید ولى اینطورى است، نه در کمیته‌ بلکه تشکیلات خارج کشور - چون کمیته سه چهار نفرند که نظراتش این است) و این کسانى که معتقدند نمیشود گفت بالاى چشم استالین ابرو است و احتمالاً اگر بیایید مسأله را ببرید به سالهاى ١٩٢٠ و اگر یک چیزى شبیه چیزهایى که من گفتم بگویید مُهر تروتسکى باید به آن زد و از این زاویه فکر کرد، اینها در تشکیلات داخل کشور هستند بنظر من. این واقعیت حزب ما است.

در این حزب با این قطب‌بندیها، با این عدم تغییرات و همه انشاالله ماشاالله مواضعشان در چهارچوب برنامه است باز هم نظرم را میدهم و انتظار مشخصم این است که بعنوان نظر یک فرد، نه نظر برنامه‌اى حزب، نه نظر دفتر سیاسى و نه نظر آدم مهم، هیچى، بعنوان نظر یک فردى که در سمینار حزبى شرکت کرده به آن برخورد شود، همین و بس. برخورد رفیق فرهاد را یک مقدارى حساس میبینم نسبت به این مسأله.

اصل اين مطلب شفاهى است. اين نوشته متنى است که توسط دنيس مير (آزاد) از روى نوار جلسه پياده شده است.
نوشته‌هاى حکمت با فرمولبندى‌هاى دقيقتر و کار شده‌تر در باره اين موضوع در بسوى سوسياليسم دوره دوم و بولتن شوروى منتشر شده‌اند.


hekmat.public-archive.net #3891fa.html