Status             Fa   Ar   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  

سه منبع و سه جزء
سوسياليسم خلقى ايران


1
سوسياليسم خلقى انحراف حاکم بر جنبش کمونيستى ما است. ما در اين مقاله به ارکان تئوريک پايه اى اين ديدگاه انحرافى در زمينه هاى فلسفى، اقتصادى و سياسى به اختصار اشاره ميکنيم. در اين مقاله قصد ما نه بسط تفصيلى اين سه منبع و سه جزء سوسياليسم خلقى، بلکه طرح الگوئى است که بتواند وجوه مختلف نقد ما را از اين ديدگاه در مقالات مختلف و در آينده، بيکديگر پيوند دهد و اشاره اى باشد بر جبهه هاى عمومى مبارزه تئوريک بر عليه پوپوليسم. اين جبهه ها هم اکنون در جنبش کمونيستى گشوده شده اند. ما به سهم خود تا کنون کوشيده ايم وجوه اقتصادى و سياسى (و تا حدودى متدولوژيک) پوپوليسم را به نقد بکشيم و به اين تلاش ادامه خواهيم داد. در زمينه فلسفى اصولا کمتر در جنبش کمونيستى کار شده است و برخورد صريح و عميق به اين جنبه از انحرافات جنبش کمونيستى در واقع با مقاله ارزشمند "بحثى در باره تئورى و پراتيک" از رفقاى رزمندگان... (م . ل) در نشريه "راه سوسياليسم" نيز سود جسته ايم (ما مطالعه اين مقاله را، صرفنظر از برخى ابهامات و اشکالاتى که در باره آن داريم، به رفقا و هواداران توصيه ميکنيم). طبيعى است که بحث ما در اين زمينه نميتواند اقناعى و تشريحى باشد و براى کسانى که متون ما را تعقيب کرده اند لزوما بحث تازه اى در برنخواهد داشت. اما همانطور که گفتيم عمدتا تلاش کرده ايم تا رئوس نقد مارکسيستى از سوسياليسم خلقى در ايران را در زير چتر يک مقاله جمعبندى کنيم.
2
ذکر اين نکته ضرورى است که اگر لنين در مقاله "سه منبع و سه جزء مارکسيسم" با قاطعيت اعلام ميدارد که سوسياليسم علمى آموزشى محدود و جامد و بدور از شاهراه تکامل تمدن جهانى نبوده، بلکه خود ادامه مستقيم و بلاواسطه آموزش بزرگترين نمايندگان فلسفه و علم اقتصاد و سوسياليسم است، ما، امروز که مارکسيسيم و سوسياليسم علمى خود پيشروترين نماينده تفکر و تمدن بشرى در اين هر سه زمينه است، اعلام ميکنيم که سوسياليسم خلقى و سه منبع و سه جزء آن در ايران دستگاه فکرى پوسيده اى را تشکيل ميدهد که کاملا جدا از شاهراه تکامل تفکر جهانى است و ميبايد هر چه قاطع تر و سريع تر از خاطر پرولتارياى ايران و پيشاهنگان انقلابى آن زدوده شود. بهمين ترتيب، اگر مارکسيسم حاصل نقد و تکامل بخشيدن آگاهانه دستاوردهاى فلسفه، اقتصاد و سياست عصر خويش است، سوسياليسم خلقى ايران، بيانگر بقاى خود بخودى و ناآگاهانه انحرافاتى "عتيق" در جنبش کمونيستى ما است. به اين دليل شايد ذکر "فوئرباخيسم" و يا "کائوتسکيسم" بعنوان "منبع" براى سوسياليسم خلقى در ايران صحيح نباشد، چرا که پوپوليستهاى ما خود ادامه منطقى تفکر خويش را در اين گرايشات جستجو نميکنند و لذا سه جزئى که ما برميشماريم الزاما، از نظر تحليلى و تاريخى، منشاء سوسياليسم خلقى در ايران نيستند، بلکه غايت منطقى و تئوريزه شده مبانى فکرى خام اين انحراف را تشکيل ميدهند.
3

٭ ٭ ٭

4
در اينکه پايه فلسفى سوسياليسم خلقى در ايران ماترياليسم است ترديدى نيست. هيچکس نميتواند در هيچيک از متون جنبش کمونيستى، حتى در آثار بخشهائى از آن که تا مغز استخوان دچار انحراف پوپوليسم اند احکامى دائر بر اعتقاد به وجود "خالق و خدا" و يا تقدم ذهن بر عين و روح بر ماده بيابد. اما اين خصوصيت هر گونه ماترياليسم است. اين نه تنها خصوصيت ماترياليسم فوئرباخ، بلکه خصوصيت ماترياليسم عاميانه قرن هيجدهم، که انگلس فوئرباخ را در مرزبندى با آن محق ميدانست، نيز هست. اهميت و جوهر انقلابى ماترياليسم مارکس و انگلس نيز بنوبه خود نه در به رسميت شناختن اين حکم عام هر گونه ماترياليسم، بلکه در فراتر رفتن از آن و ايجاد تحولى بنيادى در آن است. تحولى که حاصل پيوند ماترياليسم با ديالکتيک است، که اين دومى خود دستاورد دستگاه فلسفى هگل است. ديالکتيک مرز ميان ماترياليسم پيگير مارکس و انگلس را به ماترياليسم پيش از مارکس، که بنا بر خصلت متافيزيکى خود ناگزير در تحليل نهائى به دامان ايده آليسم در ميغلطد، ترسيم ميکند. و اين دقيقا ديالکتيک است که از دستگاه فلسفى ناظر بر سوسياليسم خلقى ايران کلا و کاملا غايب است. ماترياليسم سوسياليست هاى خلقى در جنبش کمونيستى ما از بنياد متافيزيکى است. براى درک اين نکته لازم نيست به متون فلسفى سوسياليستهاى خلقى رجوع کنيم (صرفنظر از اينکه چنين متونى عمدتا وجود ندارد) و يا پى آن بگرديم که پاسخ آنها را به مسائل قديمى متافيزيک، چون جبر و اختيار، وحدت و کثرت، حدوث و وجوب و غيره بيابيم. پايه فلسفى انحراف پوپوليستى حاکم بر جنبش کمونيستى ايران ميبايد از لابلاى متون سياسى و اقتصادى اين جنبش استنتاج شود. و در همين حد بنظر ما متافيزييسم سوسياليستهاى خلقى در سه وجه اساسى خود را آشکار نموده است:
5
١- تبيين متافيزيکى و غير ديالکتيکى پديده ها، روابط و مناسبات و تحولات اجتماعى.
6
٢- درک متافيزيکى از پروسه شناخت، نقض متد ديالکتيکى شناخت شرايط عينى اجتماعى و سقوط کامل به الگوسازى از يکسو و آمپريسم (تجربه گرائى) از سوى ديگر.
7
٣- بر همين اساس، عجز از درک رابطه ديالکتيکى تئورى و پراتيک و به اين ترتيب درغلطيدن به آکادميسم در تئورى و اکونوميسم و آوانتوريسم در عمل.
8

١- متافيزيسم در تبيين جامعه

9
ديالکتيک به تعريف کلى انگلس عبارتست از "علم قوانين عام حرکت - اعم از قوانين حرکت جهان و تفکر انسانى - دو مجموعه از قوانين که در درونمايه يکسانند و در تعين و تظاهر متفاوت" (١) به رسميت شناختن قوانين عينى حرکت جهان مادى (و جامعه به مثابه جزئى از آن) به معناى آن است که بپذيريم اولا پديده ها، اشياء و روابط واقعى، در عين حال ضرورى اند، حاصل ضروريات عينى اند، تصادفى و اتفاقى نيستند و در حرکت خود بر اساس قوانين عينى معينى انکشاف ميابند، و ثانيا جهان مادى متشکل از پروسه هاى لاينقطع تحول و حرکت ماده از سطحى به سطح ديگر است، تحولى که اشياء و پديده ها، تعينات و بروزات آن هستند. انکشاف اين پروسه ها و تحول دائمى جهان ماده خود به اين معناست که اشياء و پديده ها بوجود ميايند و از ميان ميروند، از هست به نيست و از نيست به هست گذر ميکنند. نقطه عزيمت ماترياليسم ديالکتيکى نيز ناگزير نه اشياء و پديده ها، بلکه پروسه ها است، پروسه هائى که از وحدتى بنيادى و مادى و ارتباطى تنگاتنگ برخوردارند.
10
اينها احکام پايه اى ماترياليسم ديالکتيکى است که ماترياليسم متافيزيکى کهن در مقابل آن زانو ميزند. متافيزيک نه از پروسه ها، بلکه از اشياء آغاز ميکند و باز اشياء و پديده ها را نه چون حاصل انکشاف قانونمند جهان مادى، بلکه به مثابه موضوعاتى درخود، قائم به ذات و متفرق تلقى مينمايد.
11
لنين چگونگى کاربرد متد ديالکتيکى را در تبيين و تحليل جامعه چنين خلاصه ميکند:

"آنچه مارکس و انگلس - در تمايز از متد متافيزيکى - متد ديالکتيکى نام نهادند، چيزى بيشتر يا کمتر از متد علمى جامعه شناسى نيست که جامعه را به مثابه ارگانيسمى زنده و در حال انکشاف دائم (و نه به عنوان چيزى که اجزاء آن بطور مکانيکى بيکديگر متصل بوده و لذا اجازه هرگونه ترکيب اختيارى عناصر مختلف اجتماعى را ميدهد) در نظر ميگيرد که بررسى آن مستلزم آن است که آن مناسبات توليدى که صورت بندى اجتماعى معينى را تشکيل ميدهد بطور ابژکتيف مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد و قوانين کارکرد و انکشاف آن تحقيق شود".
(دوستان مردم کيانند)

بعبارت ديگر ماترياليسم تاريخى - کاربرد ماترياليسم ديالکتيکى در تبيين جامعه - در برخورد با يک جامعه معين در وهله اول و پيش از آنکه به بررسى اجزاء و عوامل متشکله آن بپردازد، آنرا بصورت "ارگانيسمى زنده"، بصورت پروسه هاى دائم تحول و تکامل در نظر ميگيرد که تابع قوانين حرکت خاصى است و لاجرم چگونگى حرکت و فعل و انفعال اجزاء متشکله آن ميبايد بر مبناى درک قوانين بنيادى حرکت آن - يعنى قوانين حاکم بر مناسبات توليد توضيح داده شود. تحليل زيربناى اقتصادى، محور برخورد ديالکتيکى به جامعه و مناسبات اجتماعى است. ماترياليسم تاريخى از بررسى شخصيت هاى سياسى، احزاب و يا حتى طبقات آغاز نميکند. بلکه از شناخت مناسبات توليدى خاصى حرکت ميکند که اين شخصيت ها، احزاب و طبقات را در چهارچوب قوانين و ضروريات عينى مشخصى موجوديت ميبخشد و در جهات معينى بحرکت واميدارد.
14
سوسياليسم خلقى ايران متافيزيسم حاکم بر دستگاه فکرى اش را مکررا با نقض احکام پايه اى فوق به ثبوت رسانيده است. تمام آنچه سوسياليست هاى خلقى ايران از "تحليل زيربناى اقتصادى" به مثابه جزء تعيين کننده جامعه ميفهمند، "تحليل طبقات است". بعبارت ديگر سوسياليستهاى خلقى ما پيش از آنکه قوانين عام توليد سرمايه دارى و انباشت سرمايه، قوانين حرکت سرمايه دارى عصر امپرياليسم را دريابند، و پيش از آنکه عملکرد خاص اين قوانين عام را در کشور ايران، به مثابه کشورى تحت سلطه امپرياليسم، بررسى کنند، يکسره و ابتدا به ساکن بررسى انقلاب ايران را بر مبناى جدول بندى طبقاتى آغاز ميکنند. ليستى از طبقات و اقشار تهيه ميشود: بورژوازى انحصارى، بوروکرات، ليبرال، ليبرال خصوصى، خرده بورژوازى مرفه، سنتى و مدرن، دهقانان فقير، متوسط و مرفه، پرولتاريا و... و در ستون مقابل هر طبقه و قشر "منافع" آن نوشته ميشود، آنگاه بازى شمارش "تضادها" آغاز ميشود، منافع طبقات، جدا از قوانين حرکت جامعه اى که اين طبقات اجزاء کنند، با يکديگر مقابله و مقايسه ميشوند و مبارزه سياسى و طبقاتى، دشمنان و متحدين پرولتاريا، مرحله انقلاب، سياست و تاکتيکهاى پرولتاريا از اين طريق "تبيين و تحليل" ميگردد.
15
اين متافيزيک کامل است، چرا که پيش از آنکه جامعه را به مثابه يک پروسه و يک ارگانيسم زنده بنگرد، سير انکشاف آنرا قانونمند بداند و قوانين حاکم بر آن را بر اساس بررسى مناسبات توليد درک کند به يکباره از اجزاء معينى در اين جامعه (طبقات) آغاز ميکند و نظريات خويش را نه بر قوانين حرکت آن کليتى که اين طبقات اجزاء آنند (مناسبات توليد) بلکه بر ارتباطاتى اختيارى و مکانيکى ميان اين اجزاء که خود به آنها الصاق ميکند بنياد ميگذارد، و در اين ميان با چسباندن لفظ "تضاد" به هر تفاوتى که ميان منافع مفروض براى اقشار و طبقات مختلف ميابد، و يا با استفاده از لفظ "ديالکتيک" در هر جا که به نتايج دوگانه ميرسد و محتاج التقاط ميگردد، مدعى ارائه تحليلى مارکسيستى نيز ميشود. غافل از اينکه در اين شيوه تحليل نه تنها مقوله "تضاد"، بلکه همان نقطه عزيمت سوسياليسم خلقى يعنى مقوله "طبقه" نيز به ابتذال کشيده شده و از هر معنى و مفهومى تهى گرديده است. مقولاتى چون بورژوازى، پرولتاريا، خرده بورژوازى و غيره در دستگاه متافيزيکى تفکر سوسياليستهاى خلقى به مفاهيمى کاملا مجرد و گسسته از مکان توليدى اين اقشار و طبقات در مناسبات توليدى يک کشور معين در يک مقطع تاريخى معين بدل ميشوند. طبقات، جدا از مناسبات معينى که در آن موجوديت يافته اند و بر اساس قوانين بنيادى آن به حرکت در ميايند، مفاهيمى انتزاعى اند. اين طبقات ديگر نه طبقات اجتماعى، بلکه طبقاتى مجرد و ذهنى اند که چون انسان مجرد فوئرباخ، ميبايد براى توجيه چند و چون حرکاتشان دست به دامن فلسفه بافى در مورد "جوهر حقيقى" آنها گشت.
16
حرکت از طبقات مجرد بجاى حرکت از مناسبات توليدى تاريخى و واقعى، متدى آشکارا متافيزيکى است، زيرا که اين در حکم همان حرکت از اشياء و پديده هاى ظاهرا اتفاقى (تا آنجا که به سوسياليستهاى خلقى مربوط ميشود) بجاى حرکت کردن از پروسه ها و روابط قانونمند اجتماعى است. اين نکته با بررسى وجوه ديگر متافيزيسم سوسياليست هاى خلقى روشن تر خواهد شد.
17

٢- متافيزيسم در تئورى شناخت - الگوپردازى و آمپريسم.

18
اولين حکم ماترياليسم ديالکتيکى در زمينه تئورى شناخت اينستکه تفکر انسانى ميتواند به شناخت جهان واقعى خارج از ذهن نائل آيد:

"اما مساله رابطه تفکر و هستى وجه ديگرى نيز دارد و آن اينست که تفکر ما در باره جهانى که ما را احاطه نموده است چه ارتباطى با خود اين جهان دارد؟ آيا تفکر ما قادر است به شناخت جهان واقعى نائل آيد؟ آيا ايده ها و مقولات ذهن ما ميتوانند انعکاس درستى از واقعيت بدست دهند؟"
(انگلس، "لودويک فوئرباخ و...")

پاسخ اين سوال بيشک مثبت است:

"ماترياليسم يعنى بازشناختن وجود قانون عينى در طبيعت و پذيرش اينکه اين قانون خود را با دقت تقريبى در ذهن انسان منعکس ميکند".
(لنين، "ماترياليسم و امپريوکريتيسيسم")

22
آنچه در دو نقل قول فوق حائز اهميت است اينست که تکيه انگلس و لنين هر دو بر قابليت تفکر انسانى در شناخت جهان واقعى و قوانين عينى در طبيعت است. بعبارت ديگر سوال ابدا اين نيست که آيا ذهن انسان قادر به انعکاس اشياء و پديده هاست يا خير. پاسخ اين سوال ميتواند حتى در نزد لاادريون (آگنوستيک ها) که به شىء در خود غير قابل شناخت قائلند نيز مثبت باشد. مساله بر سر اينستکه آيا تفکر انسانى قادر است از نمود واقعيات فراتر رفته و به جوهر آن، که چيزى جز ضرورت آن و قوانين عينى حاکم بر آن نيست، دست يابد؟ عبارت "جهان واقعى" در نقل قول فوق از انگلس به همان چيزى اشاره دارد که عبارت "قوانين عينى" در نقل قول مذکور از لنين، زيرا اين هر دو بر مقوله ضرورت در جهان مادى اشاره دارند. ضرورت اساس "واقعيت" است، و جهان واقعى براى ماترياليسم ديالکتيکى، نه به مثابه مجموعه اى از اشياء و پديده ها و عناصر و عوامل متفرق، و اتفاقى که به گونه اى اختيارى در ارتباط با يکديگر قرار گرفته اند، بلکه به مثابه حرکت لايزال و قانونمند ماده و پروسه لاينقطع تحول آن از سطحى به سطح ديگر درک و تعريف ميشود. بنابراين پاسخ مثبت به سوال انگلس در مورد قابل شناخت بودن جهان واقعى، بدين معنى است که چون لنين بپذيريم که تفکر انسانى قادر است سير ديالکتيکى تحول جهان مادى را در خود منعکس کند - بپذيريم که تفکر انسانى ميتواند به قوانين عينى حرکت جهان واقعى پى ببرد.
23
در واقع اگر اين نکته را بخاطر آوريم که: "ديالکتيک يعنى علم قوانين عام حرکت - اعم از حرکت جهان خارج و يا تفکر انسانى، دو مجموعه از قوانين که در درونمايه يکسانند" آنگاه زمينه تئورى شناخت ماترياليسم ديالکتيکى را تشخيص ميدهيم. تفکر انسان خود جزئى از جهان مادى است و لذا تابع همان قوانين ديالکتيکى حرکت است که جهان ماده بطور کلى تابع آن است. اين درونمايه يکسان امکان ميدهد تا ارتباط متقابل مقولات در ذهن انسان بتواند با ارتباط واقعى (که مقولات خود انعکاس ذهنى آن هستند) در انطباق قرار گيرد، و به اين ترتيب ذهن انسان امکان يابد تا سير ديالکتيکى حرکت جهان واقعى را در خود منعکس کرده و قوانين عينى و ضرورى آنرا بصورت روابط منطقى ميان مقولات، يعنى بصورت قوانين تئوريک بيان نمايد.
24
اما تفکر انسان آنگاه، و به درجه اى، ميتواند به شناخت قوانين عينى حرکت جهان (و جامعه) نزديک شود که آگاهانه متد ديالکتيکى را بکار بندد:

"تفاوت اين دو مجموعه از قوانين (قوانين حرکت جهان خارج و تفکر انسان) در اينستکه در حاليکه در طبيعت، و همچنين تا امروز در بخش اعظم تاريخ بشرى، اين قوانين خود را ناآگاهانه و بصورت ضرورت خارجى در ميان سلسله هاى بى پايان وقايع بظاهر اتفاقى اعمال ميکنند، ذهن انسان ميتواند آنها را آگاهانه بکار بندد"
(انگلس، "لودويک فوئرباخ و...")

متد ديالکتيکى شناخت را مارکس، انگلس و لنين در متون مختلف مورد بحث قرار داده اند. اين همان متدى است که به "حرکت از خاص به عام و از عام به خاص" معروف شده است. اما اين سيرى است که هر متدولوژى ماترياليستى شناخت (به معناى عام) و بويژه علم اقتصاد بورژوائى که شديدا بر آمپريسم متکى است نيز بکار ميبندد. مساله بر سر چگونگى و اصول "حرکت از عام به خاص و بالعکس" است. متد ديالکتيکى در حرکت از "خاص به عام" بر تجريد واقعى تکيه ميکند - تجريد نه به معناى جدا شدن اختيارى از واقعيت مشخص و خيال پردازى و حدس و گمان در باره آن، بلکه به عنوان فراتر رفتن از نمود بلافصل آن و کشف ضرورت و قوانين درونى حرکت آن، قدم اول در متد ديالکتيکى شناخت حرکت از کنکرت به مجرد است. اين حرکتى است که سير واقعى حرکت ماده، که پديده کنکرت حاصل آنست، را دنبال ميکند و قدم به قدم، در تطابق با سطوح مختلف حرکت در درون پديده ها، به مقولاتى تجريدى (مجرد) که اين سطوح را بيان ميکنند، دست ميابد. واضح است که مقولات مجردى که در طى اين پروسه تجريد بدست ميايند، نه مقولاتى اختراعى، بلکه انعکاس ذهنى روابط بنيادى تر و واقعى در درون خود پديده ها خواهند بود.

"اساسا"، هگل در مقايسه با کانت حق دارد. تفکرى که از کنکرت به مجرد حرکت ميکند - با فرض اينکه تفکرى صحيح باشد (و کانت مانند تمامى فلاسفه از تفکر صحيح سخن ميگويد) - نه تنها از حقيقت دور نميشود، بلکه به آن نزديک تر ميگردد، تجريد ماده، تجريد يک قانون طبيعت، تجريد ارزش، و غيره و بطور خلاصه تمام تجريدهاى علمى (صحيح، و جدى و نه پوچ) طبيعت را عميق تر، درست تر و کامل تر منعکس ميکنند. از ادراک زنده به فکر مجرد و از اين به پراتيک - اين سير ديالکتيکى شناخت حقيقت و واقعيت عينى است".
(لنين، دفترهاى فلسفى، کليات آثار، جلد ٣٨ ص ١٧١)

28
اما چگونه ميتوان مطمئن شد که يک پروسه تجريد "علمى"، "صحيح" و واقعى است؟ مارکس اين مبحث را نسبتا به تفصيل در کتاب نقد اقتصاد سياسى (قسمت "متد اقتصاد سياسى") توضيح ميدهد. در وهله اول بايد در مفهوم "کنکرت" دقيق شد:

"کنکرت، از آنرو کنکرت است که محل تمرکز مولفه ها و تعينات بسيارى است. و لذا وحدت روابط متنوعى است. بنابراين در پروسه تفکر کنکرت بصورت يک پروسه تمرکز، بصورت يک نتيجه، تظاهر ميابد و نه به عنوان نقطه عزيمت. حتى اگر نقطه عزيمت در واقعيت و لذا همچنين نقطه عزيمت مشاهدات و ادراکات باشد". (متد اقتصاد سياسى)

بعبارت ديگر، کنکرت سنتزى نهائى از يک سلسله تضادها، و يا محل تلاقى يک سلسله روابط و پروسه هاى عينى است. و پروسه تجريد جز تعقيب قدم به قدم اين تضادها و مولفه ها، و يک به يک بررسى کردن آنها و درک چگونگى ارتباط متقابل شان، چيزى نيست. اما نکته مهم اينست که در اين سير "تعقيب قدم به قدم تضادها" تفکر ميبايد قدم به قدم از نمود پديده ها فراتر رود و به مقولات و روابط بنيادى و تعيين کننده آنها دست يابد. مقولات تجريدى ميبايد بهمان ترتيب در ذهن رديف شوند، که روابط و تضادهاى عينى اى که اين مقولات بازتاب آنند، در جهان واقعى رديف شده اند. اين همان منعکس کردن سطوح مختلف حرکت است. تئورى ارزش مارکس شاهکارى در کاربرد متد ديالکتيکى است. نقطه عزيمت مارکس، کالا به مثابه يک واقعيت کنکرت است و دست يافتن به مفهوم "کالا" خود مبين آنست که يک قدم از مشاهده اين يا آن کالاى معين فراتر رفته ايم و اين مفهوم عام را انتزاع کرده ايم، و مارکس قدم به قدم با عزيمت از همين مشاهده، پروسه تجريد را تا دستيابى به بنيادى ترين روابط و مقولات اقتصاد سرمايه دارى و توضيح عام ترين قوانين انباشت سرمايه طى ميکند.

"در کتاب سرمايه مارکس ابتدا ساده ترين، متعارف ترين و بنيادى ترين، متداول ترين و روزمره ترين رابطه جامعه بورژوائى (کالائى) را مورد تحليل قرار ميدهد، رابطه اى که ميليونها بار به آن برميخوريم، يعنى مبادله کالا. مارکس از طريق تجزيه و تحليل، تمامى تضادها (يا سرمنشاء تمامى تضادهاى) جامعه نوين را در همين پديده بسيار ساده (در اين "سلول" جامعه بورژوائى) آشکار ميکند. ادامه تحليل انکشاف (يعنى رشد و حرکت هر دو) اين تضادها و اين جامعه را در جمع اجزاء منفرد آن از آغاز تا پايان نشان ميدهد".
(لنين، دفترهاى فلسفى ، ص ٣٦٢)

33
مارکس از کالا آغاز ميکند و تحليل خود را با توضيح قوانين عام توليد سرمايه دارى پايان ميدهد و در اين ميان در هر قدم به مقولاتى در سطوح مختلف تجريد، که منعکس کننده سطوح مختلف حرکت جامعه بورژوائى در سير تحول و کارکرد واقعى آنند، دست ميابد. ارزش مبادله، ارزش، کار مجرد اجتماعا لازم، ارزش اضافه، نرخ سود، قانون ارتش ذخيره کار، همه مقولات و روابطى تجريدى، اما بيشک واقعى، هستند که مارکس در طى پروسه تجريد به آنها ميرسد.
34
خلاصه کلام اينکه قائل بودن به وجود قوانين عينى و ضرورى در جهان ماده، و اثبات اين "اعتقاد" در عمل، معنائى جز کاربرد متد ديالکتيکى شناخت ندارد که خود در وهله اول مستلزم حرکت از "خاص به عام" بر اساس پروسه تجريد از واقعيات کنکرت به مقولات مجرد واقعى است. سوسياليسم خلقى ايران، با عجز از درک متد ديالکتيکى شناخت و اهميت مقوله و پروسه تجريد در اين متدولوژى، تمامى آنچه را که در باره قوانين اجتماعى بر زبان مياورد به لفاظى هاى توخالى تبديل ميکند. در واقعيت امر سوسياليسم خلقى ايران از دو سو از متد ديالکتيکى منحرف ميگردد: الف) الگو سازى و ب) آمپريسم، و اين هر دو انحراف تا آنجا که ناقض ديالکتيک و مبتنى بر متافيزيک اند، در درونمايه يکسانند و لاجرم پيوندى ناگسستنى دارند. الگوسازى، يا منتقل کردن غير انتقادى استنتاجات تئوريک منتج از يک شرايط خاص اجتماعى، به شرايط ديگر، به وضوح از تعريف مارکسيستى "کنکرت" فاصله ميگيرد و به طريق اولى از پروسه تجريد واقعى در شرايط جديد طفره ميرود. الگوسازان، شرايط کنکرت جديد را تکرار شرايطى تجربه شده و تئوريزه شده به حساب مياورند و لذا از همان آغاز به شرايط مشخص جديد بگونه اى تجريدى برخورد ميکنند. نيمه فئودال و نيمه مستعمره خواندن نظام توليدى در ايران، گنجاندن مساله ارضى به مثابه مساله اصلى در دستور کار انقلاب حاضر ايران، سراغ کردن بورژوازى "ملى" با هزار توجيه و بهانه، تعريف متحدين پرولتاريا بر اساس الگوهاى از پيشى مبتنى بر تجارب انقلابات پيشين، و غيره، تعابيرى که جنبش کمونيستى ما را تا ماهها پس از قيام بهمن در دنباله روى از بورژوازى به بند کشيده بود، جلوه هاى متنوع متدولوژى الگوسازانه شناخت بوده است.
35
اين طرز تفکر متافيزيکى و غير انتقادى، امروز در مواجهه با درياى واقعيات "غير منتظره" و "خارج از الگو" کاملا به ورشکستگى کشيده شده و ميرود تا مکان خويش را در نزد پوپوليستها کاملا از دست بدهد. اما مساله اساسى اينجاست که سوسياليسم خلقى ايران الگوهاى تئوريک پيشين خود را نه از زاويه ديالکتيک، بلکه بر مبناى آمپريسم به نقد کشيده است. نقد آمپريستى از الگوسازى محور تجديد نظرهائى است که در تحليل هاى جنبش کمونيستى، که بشدت از پوپوليسم رنج ميبرد، "حادث" شده است. آمپريسم با تکيه بر تعميم تجربيات خاص، خود صرفنظر از سابقه طولانى اش، امروز به اعتبار روى آورى الگوسازان ورشکسته، به متدولوژى اصلى شناخت در نزد پوپوليستها بدل گشته است. آمپريستها نيز از "خاص به عام" حرکت ميکنند، و بر مبناى مشاهدات خاص احکام عام صادر ميکنند (و زيادى هم صادر ميکنند). اما اين با متد ديالکتيکى از زمين تا آسمان فاصله دارد. اساس حرکت در متدولوژى آمپريسم، نه فراتر رفتن از نمود پديده ها و مشاهدات و ادراکات حسى، بلکه ايجاد رابطه هاى اختيارى و ذهنى ميان آنهاست. تکرار و همزمانى مشاهدات اساس متد آمپريستى است. آمپريسم نه در پى درک قوانين عينى حرکت و تکامل پديده ها، بلکه در جستجوى توجيه اين حرکت، از طريق برقرار ساختن "قوانينى" ذهنى در ميان آنهاست. يک آمپريست به سادگى ميتواند از تکرار اين مشاهده که در جامعه کنونى زنان در ورود به دانشگاه و يا احراز مشاغل تخصصى از موفقيت نسبى کمترى نسبت به مردان برخوردارند، حکم ناقص العقل بودن زنان را صادر کند. اين حکمى عام (مبتنى بر حرکت از خاص) اما بى شک اختيارى، جعلى و ذهنى است.
36
در مقابل متد ديالکتيکى که بر تجريد واقعى متکى است، از همين مشاهدات و با شکافتن، و فراتر رفتن از آنها، به حکم ستم کشيدگى زنان در جامعه سرمايه دارى و ارتباط اين ستم کشيدگى با توليد ارزش اضافه، ميرسد و اين نيز حکمى عام و تجريدى، اما واقعى، علمى و صحيح است. برخورد بخش اعظم جنبش کمونيستى ما به بورژوازى ليبرال و هيئت حاکمه، نقطه ضعف اصلى آمپريسم، يعنى عجز کامل از ارائه هرگونه ارزيابى و پيش بينى علمى، را آشکار ميکند. تغيير و تحول در جهان مادى در هر قدم آمپريست ها را به تجديد نظر در احکام خود، که متکى بر تجارب گذشته اند، وادار ميسازد. بورژوازى "ملى" با هر جنايت و خيانتى که ليبرالها مرتکب ميشوند، قدم به قدم و از پس ماجرا، توسط سوسياليستهاى خلقى خلع درجه ميشود تا بالاخره پس از دو سال مشاهده، سوسياليستهاى خلقى آنقدر "تجربه" کسب ميکنند تا بر اساس آن و باز نه بر اساس درک مارکسيستى از پايه اقتصادى بورژوازى ليبرال، حکم به هوادار امپرياليسم بودن آن بدهند. هيئت حاکمه متشکل از اين بورژوازى (و ديگران) در نزد سوسياليستهاى خلقى به همين سير خلع درجه دچار ميشود، تا زمانيکه "کفايت تجارب" (و تجارب هرگز کافى و "قطعى" نيستند و لذا در بازگشت همواره بر روى رفقا باز است) اجازه دهد تا مهر "ضد انقلابى" بر سينه او کوبيده شود. آيا شناخت اين حقيقت اخير مستلزم اين تجارب گزاف بوده است؟ آيا مارکسيسم و متد ديالکتيکى شناخت قادر نبود بر اساس تجريد علمى از نمود بورژوازى ليبرال، و تحليل قوانين بنيادى حاکم بر حرکت اين قشر، سير حرکت او را پيش بينى کند و پرولتاريا را از سير و سياحت در اين شهر فرنگ تجارب خونبار معاف نمايد؟ آمپريسم راهى جز اين سير و سياحت حضورى نميشناسد.
37
اما متد ديالکتيکى بى شک قادر بود تا از طريق، اولا، تجريد از بورژوازى ليبرال ايران و درک اين پديده به مثابه بازتاب و تجلى انسانى قشر معينى از سرمايه در بازار داخلى ايران (سرمايه متوسط)، ثانيا، تجريد از اين قشر معين سرمايه و تحليل و درک خصوصيات کل سرمايه اجتماعى در بازار داخلى (که سرمايه متوسط جزئى از آن و تابع ضروريات حرکت آن است)، ثالثا، فراتر رفتن از اين مرحله تجريد، و تحليل امکان مشخص سرمايه دارى ايران، به مثابه کشورى تحت سلطه امپرياليسم، در نظام جهانى امپرياليسم، و بالاخره رابعا، درک خصوصيات اقتصادى و گرايش هاى سياسى عام سرمايه دارى عصر امپرياليسم و بالاخره درک رابطه امپرياليسم و ارتجاع سياسى، و بطور خلاصه از طريق فراتر رفتن از مشاهدات و ادراکات حسى در مورد نمود بورژوازى ليبرال ايران و درک قوانين عينى و عامى که بر حرکت اين قشر از بورژوازى حاکم است، از همان آغاز (و اين نه آغاز انقلاب، بلکه آغاز حاکميت مطلق توليد سرمايه دارى در ايران بود) سير حرکت بورژوازى ليبرال را در قبال پرولتاريا و انقلاب دموکراتيک بروشنى تحليل و پيش بينى کند. حکم "هيچ قشرى از بورژوازى در ايران نميخواهد و نميتواند دموکرات و ضد امپرياليست باشد" يک حکم عام، اما واقعى و مبتنى بر يک پروسه ديالکتيکى تجريد است، که آمپريست ها نه دو سال قبل و نه امروز قادر به درک آن نبوده و نيستند. آمپريسم، بنا بر خصلت خود، پايه فلسفى رويزيونيسم است، و سوسياليستهاى خلقى ايران بنا بر متدولوژى آمپريستى شناخت خود، هر چند که سير تجربه قدم به قدم ادبشان کند، بر طبق قاعده عمومى به رويزيونيسم گرايش دارند.
38
اما وجه ديگر پروسه شناخت، يعنى حلقه بازگشت از "عام به خاص" و يا به عبارت ديگر پروسه اثبات حقانيت و صحت تئورى، ما را به بررسى عجز سوسياليسم خلقى از درک رابطه ديالکتيکى ميان تئورى و پراتيک ميرساند.
39

٣- سوسياليسم خلقى و "فوئرباخيسم" عجز کامل از درک رابطه ديالکتيکى تئورى و پراتيک.

40
سوسياليسم خلقى ايران بى شک تا آن حد با احکام مارکسيسم آشنا هست که حکم عام "رابطه متقابل تئورى و پراتيک" را طوطى وار تکرار کند. اما تلقى علمى سوسياليسم خلقى ايران از اين حکم، بيگانگى کاملش را از آن برملا ميسازد. رابطه تئورى و پراتيک در ماترياليسم تاريخى - کاربرد ماترياليسم ديالکتيکى در علم جامعه - چيست؟
41
گفتيم که تئورى (تئورى صحيح) در مورد روابط اجتماعى، از طريق پروسه تجريد علمى از واقعيات عينى و کنکرت اجتماعى بدست ميايد. اما اين واقعيات عينى و کنکرت، که نقطه عزيمت مشاهدات ما را تشکيل ميدهند، داده هائى لايتغير و ازلى نيستند، بلکه خود از يکسو حاصل پروسه تکامل و آخرين نتايج سير تحول اجتماع تا به امروزند، و ثانيا اينچنين نيز باقى نمى مانند و در ادامه اين سير تحول دستخوش تغيير ميگردند. و همانطور که گفتيم تئورى صحيح نمى تواند جز به معناى انعکاس آگاهانه قوانين حاکم بر اين سير تغيير و تحول در جامعه باشد. نکته اساسى در اين ميان نقش پراتيک انسان به مثابه عنصر فعال در اين تغييرات است. از اينروست که بحث بر سر حقانيت و صحت تئورى و تفکر انسانى، در انزوا از مساله پراتيک بحثى اسکولاستيک باقى مى ماند (تزهائى در باره فوئرباخ، تز دوم) تئورى صحيح تنها آن تئورى ميتواند باشد که قبل از هر چيز از دو سو، چه در حرکت از کنکرت به مجرد و چه در حرکت از مجرد به جهان واقعى، مکان و اهميت مقوله و مساله پراتيک را باز شناسد و بر آن متکى باشد.
42
در مورد اول، يعنى در حرکت از کنکرت به مجرد، نقل قولهاى زير از مارکس و انگلس در نقد فوئرباخ مساله را روشن ميکند:

"(فوئرباخ) اين را نمى فهمد که چگونه جهان اطراف او چيزى نيست که مستقيما از روز ازل نازل شده باشد، و همواره يکسان مانده باشد. بلکه محصول کار و کوشش و اوضاع اجتماعى است. و اين البته به اين معناست که (اين جهان) يک محصول تاريخى است. نتيجه فعاليت نسلهاى پى در پى بسيارى است که هر يک بر شانه هاى نسل قبل ايستادند، صنعت و روابط اجتماعى خود را انکشاف بخشيدند و نظام اجتماعى را بر طبق نيازهاى متحول خويش تغيير شکل دادند. حتى اشيائى که موضوع ساده ترين "قطعيت هاى حسى" فوئرباخ قرار ميگيرند، از دل انکشاف جامعه و روابط تجارى و صنعتى براى او فراهم آمده اند. درخت گيلاس، همانطور که همه ميدانند، مانند اغلب درخت هاى ميوه همين چند قرن پيش به وسيله تجارت به منطقه معتدله نقل مکان کرده و بنابراين تنها به اعتبار اين فعاليت معين يک جامعه در مرحله اى معين، درخت گيلاس براى فوئرباخ به يک "قطعيت حسى" بدل شده است". ( مارکس و انگلس، ايدئولوژى آلمانى)

44
و نيز:

"و به اين ترتيب براى مثال فوئرباخ در منچستر تنها کارخانه ها و ماشين آلات را ميبيند، حال آنکه صد سال پيش در همان مکان چيزى جز چرخهاى ريسندگى و بافندگى مشاهده نميشد، و يا در کامپانياى رم، فوئرباخ تنها علفزارها و مردابها را ميبيند، جائيکه در زمان اگوستوس جز باغات انگور و کاخهاى متمولين رم چيزى نميتوانست پيدا کند" (همانجا)


46
بعبارت ديگر مارکس و انگلس نفس "مشاهده واقعيت کنکرت" را در نزد فوئرباخ به نقد ميکشند. مشاهده فوئرباخ از واقعيت تنها يک "مشاهده حسى" است که حاصل تجربه مستقيم خود او (فوئرباخ) است. او اشياء و روابط مورد مشاهده اش را به مثابه حاصل پراتيک تاريخى و اجتماعى انسانها در نظر نميگيرد و لذا واقعيت عينى را به تجربه حسى خويش تنزل ميدهد، حال آنکه متد ديالکتيکى خواهان آن است که واقعيات عينى و پديده هاى کنکرت قبل از هر چيز بصورت دستاورد پراتيک انسانى بطور اعم و به مثابه جزئى از شرايط اجتماعى خاص، که خود در تداوم حرکت جامعه بشرى و بر اساس قوانين آن حاصل شده است، بررسى شوند. (ر. ک. به "تزها" تز پنجم)
47
کاهش دادن سهم پراتيک (در امر دستيابى به تئورى) به تجربه حسى بلافصل، درد لاعلاج سوسياليسم خلقى است و رفقاى "رزمندگان (م. ل)" هزار بار درست ميگويند وقتى مينويسند: "جنبش کمونيستى ايران (عموما) از لحاظ ديدگاههاى فلسفى ماترياليستى به "فوئرباخيسم" نزديکى بيشترى دارد". اين ديدگاه همانطور که رفقاى رزمندگان (م . ل) به روشنى نشان ميدهند، بيانگر درکى اکونوميستى از رابطه پراتيک با تئورى است. همه با جلوه هاى گوناگون اين تلقى اکونوميستى در جنبش کمونيستى برخورد کرده ايم. بارزترين نمود آن، لاقيدى به تئورى سوسيساليسم علمى و تلاش در کشف مجدد آن (تحت عنوان انقلاب ايران)، از طريق "رفتن در دل توده ها" است. (رجوع کنيد به سرمقاله بسوى سوسياليسم، شماره ١ و ٢).
48
مارکس بى شک تجربه حسى بلافصل را رد نميکند. اما آنچه او مورد تاکيد قرار ميدهد اين واقعيت است که تجربه تنها در متن مشخص از مجموعه شرايط اجتماعى اى که اين تجربه در بطن آن حاصل ميشود، ميتواند بر دانش آدمى بيفزايد. روى آورى به کارخانه، براى کسى که نظام توليدى ايران را نيمه فئودال نيمه مستعمره ميداند، جز انتقال اين انحراف به موضوع تجربه (کارگر) خاصيت ديگرى ندارد، چرا که او اصولا قوانين حرکت ناظر بر موضوع مورد تجربه خويش را نميشناسد.
49
بنا نهادن تئورى بر قطعيت حسى، ابدا جائى براى تجريد علمى باقى نميگذارد. اگر پديده قطعا و دقيقا همان باشد که بگونه اى بلافصل و از طريق ابزار حسى انسان تجربه ميشود، ديگر امکان فراتر رفتن از آن و شناختن قوانين حاکم بر آن وجود نخواهد داشت. تئورى، براى آنکس که اينچنين به قطعيت تجربه دل بسته است، ناگزير مى بايد بگونه اى کاملا اختيارى و ذهنى ابداع شود (و يا بگونه اى از پيشى انتخاب شود) تا بتواند تغييرات موضوع مورد تجربه را توجيه کند.
50
درک اکونوميستى از پراتيک حاصلى جز درغلطيدن به تئورى بافى هاى ذهنى و توجيه گرايانه نخواهد داشت. و باز در اينجا پايه فلسفى و متدولوژيک زيگزاگهاى بخش اعظم جنبش کمونيستى را در قبال هيئت حاکمه به وضوح ميتوان ديد. سوسياليسم خلقى نميتواند اينرا درک کند که پراتيک اجتماعى بشر تا هم اکنون آنچنان غنى و رسا بوده است که مارکس، انگلس و لنين و ديگر متفکران پرولتاريا بتوانند احکام عام مربوط به توسعه سرمايه دارى و قوانين حرکت آن، رابطه کلى طبقات بطور اعم و توليد سرمايه دارى بطور اخص، و غيره را از آن به شيوه اى علمى استنتاج کنند، و ديگر لزومى ندارد که يکبار ديگر سوسياليستهاى خلقى ما، به بهانه خاص بودن شرايط ايران، براى کشف مجدد اين احکام عام منتظر ارتعاش شاخکهاى حسى خود بنشينند. درک محدود سوسياليسم خلقى ايران از رابطه پراتيک با تئورى اجازه نميدهد که اينان به مهمترين دستاورد تئوريک در تاريخ عينى و پراتيک طبقات، يعنى مارکسيسم لنينيسم توجه لازم را معطوف کنند و آنرا به مثابه يک علم فرا گيرند.
51
اما مساله مهمتر در رابطه تئورى و پراتيک، اهميت پراتيک انقلابى به مثابه عامل اثبات حقانيت و صحت تئورى است. پراتيک انقلابى همان حرکت از "عام به خاص" در متد ديالکتيکى است.

"اين سوال که آيا تفکر انسان از حقيقت عينى برخوردار است يا خير نه يک مساله تئوريک، بلکه يک مساله پراتيک است. انسان بايد حقيقت را، يعنى واقعيت و قدرت تفکر خود، اين جانبه بودن آن، را در پراتيک اثبات کند". ("تزها"، تز دوم)

53
و نيز:

"اثبات شيربرنج در خوردن آنست. از لحظه اى که ما اشياء را بنا بر خواصى که در آن تشخيص داده ايم مورد استفاده قرار ميدهيم، از همان لحظه صحت و سقم ادراکات حسى خود را به محک آزمايش خطاناپذير ميسپاريم، اگر اين ادراکات غلط بوده باشند، آنگاه ارزيابى ما از موارد استفاده از يک شىء نيز غلط از آب در ميايد، و تلاش ما به شکست ميانجامد. اما اگر در هدف خود موفق شويم معلوم ميشود که شىء با تلقى ما از آن در انطباق قرار دارد و منظورى را که ما از استفاده آن در نظر داشته ايم برآورده ميکند. آنگاه اين مساله اثبات ميشود که ادراکات ما از شىء و خواص آن، تا اينجا با واقعيت خارج ما تطبيق ميکند". (انگلس، آنتى دورينگ)

در مورد اين وجه رابطه تئورى و پراتيک سخن بسيار ميتوان گفت. اما ما در اين مختصر به اشاره اى در مورد اهميت اين مبحث در رابطه با مساله برنامه اکتفا ميکنيم. اگر دقت کنيم در همين دو نقل قول کوتاه از مارکس و انگلس سرمنشاء تمامى مباحثات بعدى جنبش کمونيستى را در خصوص مساله برنامه ميبينيم. فراتر رفتن از تفسير جهان و قدم نهادن در راه تغيير آن جز با پراتيک انقلابى ميسر نيست. اما کدام پراتيک را ميتوان انقلابى نام نهاد؟ اين را مارکس و انگلس در گفته هاى فوق روشن کرده اند. پراتيک انقلابى لزوما پراتيکى هدفمند است، پراتيکى که تئورى انقلابى بر آن ناظر است، پراتيکى است که در صدر "استفاده از اشياء" بر طبق "ارزيابى" و "هدف" معينى است. پراتيک کور، تسليم جهان خارج است و نه در صدد تغيير آن. اما ناظر بودن تئورى، "ارزيابى" و "هدف" بر پراتيک بنوبه خود معنائى جز برنامه داشتن ندارد. برنامه حلقه متصل کننده تئورى و پراتيک است. برنامه تصوير روشنى از "هدف نهائى و راه رسيدن به آن" - هدف و شيوه هائى که خود بر شناخت قوانين عينى و ضرورى حاکم بر جامعه که طالب تغيير آن هستيم متکى است. آنکس که واقعا ميخواهد بر خلاف فلاسفه جهان را تغيير دهد، مى بايد تحليل و تبيين تئوريک خود را از جامعه و مناسبات اجتماعى و قوانين عينى حاکم بر آن، سنگ بناى دستيابى به برنامه، برنامه اى براى پراتيک، بداند. در غير اينصورت، يعنى در غياب استنتاج پراتيک از احکام تئوريک، يعنى در غياب برنامه، اين احکام (هر قدر هم که بازتاب دقيقى از قوانين واقعى حرکت جامعه باشند) در سطح تفسير واقعيت محبوس خواهند ماند، و بهمين اعتبار، يعنى به اعتبار اينکه الگوى معينى براى تغيير جهان بدست نميدهد، امکان اثبات حقانيت و صحت و سقم خود را نيز منتفى ميسازد. باين ترتيب ادامه ندادن تئورى تا برنامه و لاجرم عمل کردن بدون برنامه، خود قبل از هر چيز نقض تئورى شناخت ماترياليسم ديالکتيکى است.
56
طفره رفتن سوسياليسم خلقى ايران از ادامه دادن تئورى تا برنامه، همانطور که ميبينيم، امرى تصادفى نيست، بلکه ريشه در بنيادى ترين ارکان تفکر آن دارد. سوسياليسم خلقى ايران "خاصيت" تئورى را در نزد پرولتاريا نميفهمد و يا بر آن سرپوش ميگذارد. سوسياليسم خلقى ايران، به مثابه بازتاب سلطه تفکر خرده بورژوائى در جنبش کمونيستى، اين را نميفهمد و نميتواند بفهمد که پرولتاريا به امر تئورى و ميراث تئوريک خود، مارکسيسم - لنينيسم، بمثابه مشعلى مينگرد که مى بايد راه پر نشيب و فراز حکومت او به سوى سوسياليسم و قدم هاى عملى او را در اين راه، روشن سازد. پرولتاريا تئورى را براى تغيير جهان، براى تعريف دقايق پراتيک انقلابى و هدفمند ميخواهد و سوسياليسم خلقى، دقيقا او را از همين، يعنى برنامه، محروم ميسازد. کوتاهى از تبديل تئورى انقلابى به برنامه مبارزاتى، به معناى جدا کردن تئورى از پراتيک و به معناى دقيقتر در حکم جدا کردن پرولتاريا از ميراث فکرى مبارزات اوست. در مقابل سوسياليستهاى خلقى، اين خرده بورژواهائى که گنجينه غنى تفکر پرولتاريائى را تحريف ميکنند و آنرا به ابزارى براى فضل فروشى هاى کاسبکارانه و توجيه نوسانات عملى خويش در عرصه سياست بدل ميسازند، مارکسيسم انقلابى مى بايد در هر قدم هر حکم، جدل و دستاورد تئوريک را در خدمت تدقيق اصول برنامه و تاکتيک پرولتاريا قرار دهد، چرا که تنها از اين طريق ميتوان آن پراتيک واقعا انقلابى و هدفمندى را بر اين تئورى بنا نهاد که ضامن پيروزى نهائى پرولتاريا و به طريق اولى اثبات حقانيت مارکسيسم - لنينيسم در عمل باشد. و نيز تنها از اين طريق است که ميتوان ورشکستگى تئوريسين هاى رنگارنگ سوسياليسم خلقى را بر ملا نمود.
57

٭ ٭ ٭

58
مارکس نه يک "اقتصاددان" بلکه يک تئوريسين پرولتاريا است که به پيشروى او در مبارزه طبقاتى مى انديشد و کتاب "کاپيتال" نه يک کتاب اقتصاد" بلکه اثرى در نقد مناسبات توليد سرمايه دارى است. چرا بر اين نکته تاکيد ميکنيم؟ زيرا دقيقا همين نکته است که در نزد سوسياليستهاى خلقى ايران فراموش شده است. براى اينان، مارکس از يک آدام اسميت با سواد و يک ريکاردوى تيزهوش فراتر نميرود. سوسياليستهاى خلقى ايران بر نقطه عزيمت طبقاتى مارکس، در تحليل او از اقتصاد سرمايه دارى، سرپوش ميگذارند. مارکس يک تئوريسين و منتقد پرولتر است. اهميت او در اين نيست که در مورد تقسيم کار و مفاهيم کار مولد و غير مولد احکام دقيقترى از آدام اسميت بدست ميدهد و يا ارزش اضافه را از ريکاردو بهتر ميفهمد. تفاوت مارکس با اسميت و ريکاردو و يا "اقتصاديون" در اين است که او جامعه بورژوائى را به نقد ميکشد تا ضرورت و امکان و مطلوبيت سوسياليسم را توضيح دهد حال آنکه اين ديگران توليد سرمايه دارى را زير ذره بين قرار ميدادند تا به منشاء ثروت جامعه بورژوائى و چگونگى ازدياد آن پى ببرند. و باز اهميت مارکس در اين است که در مقايسه با سوسياليستهاى تخيلى که از زاويه مساوات طلبى خرده بوژوائى در مورد مطلوبيت "سوسياليسم" پند و اندرز و شعار ميدادند، او توانست بر اساس تحليل علمى قوانين حاکم بر زير بناى اقتصادى جامعه ضرورت (اجتناب ناپذيرى) سوسياليسم را به ثبوت رساند و تحقق آنرا به مبارزه طبقاتى پرولتاريا مرتبط سازد. او توانست پيکر جامعه اى را که پرولتاريا، بمثابه يک طبقه، در صدد ايجاد تحولى انقلابى در آن است، در مقابل چشمان او تحليل و تشريح کند و مبارزه براى سوسياليسم را بدين سان بر شناخت علمى سير انکشاف جامعه بورژوائى متکى گرداند. و از اينروست که در تمام کاپيتال مارکس جمله اى در باره اينکه سرمايه دارى را چگونه ميتوان بهتر کرد، عادلانه کرد، قوى کرد و ملى کرد، حکمى مبنى بر اينکه چگونه ميتوان "بهره کشى را بهتر سازمان داد" و بر ثروت "جامعه" افزود و غيره يافت نميشود. تئورى مارکس نقد پرولترى و بى رحمانه جامعه سرمايه دارى است که تنها و تنها سوسياليسم را به مثابه چاره نهائى تناقضات آن طرح ميکند. در مقابل جوهر تئورى هاى اقتصادى سوسياليسم خلقى ايران، پرده پوشى از، و تحريف، اين نقطه عزيمت انقلابى مارکس و مارکسيسم و تبديل آن به موعظه خوانى هاى "خيرخواهانه" براى بورژوازى است. اما مضمون و محتواى اين موعظه خوانيها از چه قرار است. از اين نظر سوسياليسم خلقى ايران با خصوصيات کلى زير مشخص ميشود:
59
١- تحريف و پرده پوشى از دستاوردهاى تئوريک پايه اى نقد مارکسيستى توليد سرمايه دارى - تحريف مفاهيم و مقولات پايه اى اين نقد و جايگزين کردن آن با ابداعاتى که از تقاله هاى تئوريها و مقولات اقتصادى بورژوائى قبل و بعد از مارکس تغذيه ميکنند.
60
٢- نقد سرمايه دارى ايران، به مثابه کشورى تحت سلطه امپرياليسم، از ديدگاهى خرده بوژوائى و ناسيوناليستى، متکى بر نقد کائوتسکيستى از امپرياليسم.
61
در مورد اول خوشبختانه بايد گفت که نسل جديد و جوان مارکسيست هائى که در دامان انقلاب پرورش يافته اند اهميت مساله را کاملا درک نموده اند. عطش بى حد و حصرى که در جنبش جوان کمونيستى به متون کلاسيک وجود دارد و پروسه غنى فراگيرى اى که در جريان است، خود سهم زيادى در افشا شدن پوسيدگى بنياد تئوريک پوپوليسم در ايران داشته است. اما بهر حال خلاء معرفتى غير قابل انکارى در جنبش کمونيستى، بخصوص در زمينه وجوه اقتصادى تئورى مارکسيسم وجود دارد، خلائى که سوسياليست هاى خلقى مى کوشند تا آنرا با "ابداعات" تئوريک خود پر کنند. اما اين "ابداعات" نه تنها "نوآورى" در مارکسيسم نيست، بلکه از نبش قبر ساده تفکر اقتصادى بورژوازى و از نشخوار استنتاجات تئوريک "علم" اقتصاد بورژوائى قبل و بعد از مارکس پا فراتر نمى گذارد. صرفنظر از اشکال مختلفى که اين "ابداعات" و تحريفات بخود مى پذيرند (و همه به اندازه کافى با اصطلاحات جعلى اى چون "جريان سرمايه"، "بحران ساختى"، "ارزش اضافه خلق" و غيره آشنائيم).
62
اساسا يک چيز محرز است. حاصل عملى اين تحريفات محروم کردن پرولتاريا از ميراث تئوريک خود و تهى کردن مارکسيسم و نقد اقتصادى آن، از جوهر انقلابى اش است. نقد پرولترى جامعه سرمايه دارى، نقد پرولتاريا، به مثابه يک طبقه، از نظام توليدى اى است که او را تحت استثمار قرار ميدهد، و لذا مفاهيم و مقولات تئوريکى که مصالح اين نقد را تشکيل ميدهند، زمين تا آسمان با مقولات و مفاهيمى که بورژوازى در تحليل و توجيه ارکان اقتصادى وجود و حاکميت خويش بکار ميگيرد، متفاوت است. مارکس در آثار مختلف خود و بويژه در کتاب "کاپيتال" به کرات درک پرولترى و بورژوائى را از يک رابطه و پديده معين مقابل يکديگر قرار ميدهد و يک نکته اساسى را در اين زمينه مورد تاکيد قرار ميدهد.
63
مارکس مکررا نشان ميدهد که چگونه برخلاف او که از نمود پديده ها و روابط اقتصادى گوناگون فراتر ميرود و توليد سرمايه دارى را به مثابه يک کليت اجتماعى درک و تبيين ميکند، زاويه نگرش "اقتصاد دانان بورژوا" ناگزير آنان را در سطح نمود پديده ها متوقف ميسازد. چرا که اين نگرشى است که با تلقيات عملى يک بورژواى منفرد، يعنى مالک يک سرمايه معين در ميان سرمايه هاى متعدد، از مناسبات توليد پيرامون اش، تطابق دارد. مارکس از وراى هرج و مرج عرصه رقابت، قوانين عام حاکم بر تمامى آحاد سرمايه را بيرون ميکشد و پروسه توليد ارزش اضافه را به مثابه رابطه اى ميان کار و سرمايه در کل اقتصاد مورد تحليل قرار ميدهد. اما اقتصاد دان بورژوا، دقيقا از دريچه چشمان سرمايه دار منفردى که اسير هرج و مرج عرصه رقابت است و به مثابه يک جزء به مابقى اجزاء اين کليت برخورد ميکند، به توليد سرمايه دارى مى نگرد.
64
مارکسيسم ميتواند سرمايه را به مثابه يک رابطه اجتماعى بشناسد، چرا که از زاويه طبقه اى که در چنگال اين رابطه اجتماعى اسير است و مورد استثمار قرار ميگيرد به اين واقعيت نظر ميکند، و "علم" اقتصاد بورژوائى گريزى از اين ندارد که سرمايه را به اشياء (پول، وسايل توليد و کالا) تنزل دهد، چرا که بورژواى منفردى که نقطه عزيمت اين "علم" است، در عمل تنها در اين اشکال با سرمايه مواجه است. پرولتاريا ميتواند از ارزش اضافه سخن بگويد، اما بورژوازى تنها در اين اشکال با سرمايه مواجه است. پرولتاريا ميتواند از بحران ذاتى نظام سرمايه دارى حرف بزند، اما بورژوازى ناگزير است علل آنرا در حرکات ارادى سرمايه داران معين، سياست هاى دولتهاى معين، و بطور خلاصه در آرايش نامساعد اجزاء اين نظام و نه در طبيعت آن، جستجو نمايد.
65
ديدگاه سوسياليست هاى خلقى ما نيز دقيقا همان ديدگاه تئوريسين هاى اقتصادى بورژوازى است، يعنى همان زاويه نگرش يک سرمايه به بقيه سرمايه ها، يک جزء به مابقى اجزاء، در جامعه. نقد سوسياليت هاى خلقى ما، که بر مقولات و مفاهيم بورژوائى استوار است، نيز نميتواند از محدوده نقدى بورژوائى فراتر رود. نقدى از زاويه يک سرمايه، يک بورژوا، به مابقى سرمايه ها، به ديگر اقشار بورژوازى: "صنعت مادر نساختند"، "انحصارات جلوى رشد سرمايه هاى متوسط را ميگيرند"، "چرا در کشاورزى سرمايه گذارى نشده است"، بهره کشى خوب سازماندهى نشده"، "ديکتاتورى مانع رشد سرمايه دارى ملى است"، "کالاهاى بنجل توليد ميشود"، "همه چيز از خارج وارد ميشود"، "ارزش اضافه ها نبايد به خارج برده شوند"، و قس عليهذا، همه و همه احکام رايج در جنبش کمونيستى پوپوليسم زده ما است. احکامى که خصلت بورژوائى انتقاداتى که بر توليد سرمايه دارى در ايران وارد ميسازد، کاملا آشکار است. انتقاد از سرمايه، از موضع سرمايه، دقيقا همان موعظه خوانى خيرخواهانه است، و اين تمام هنر پوپوليستها در تئورى بافيهاى اقتصادى است.
66
٢- سرمايه دارى را از ديدگاه "يک سرمايه"، و لذا چون "يک بورژوا"، ديدن و فهميدن، مترادف است با سرمايه دارى عصر امپرياليسم را ديدگاه سرمايه در يک کشور معين ديدن و فهميدن. از "علم" اقتصاد بورژوائى تا اتخاذ موضع "ناسيوناليسم اقتصادى" راه درازى نيست. اينجا، جهان امپرياليستى و مناسبات متقابل سرمايه ها در صحنه جهانى از زاويه يک سرمايه بومى معين، از ديدگاه سرمايه در يک کشور، مورد بررسى قرار ميگيرد. همانطور که در مورد اول سرمايه دارى نه از ديدگاه پرولتاريا، بلکه از ديدگاه يک بورژواى منفرد مورد انتقاد قرار ميگرفت، در اين مورد نيز امپرياليسم از زاويه بورژوازى در بازار داخلى يک کشور به نقد کشيده ميشود. در ايران، جائيکه بورژوازى (به معناى اخص کلمه) دست از آرمان "استقلال اقتصادى" کشيده است، پرچم پوسيده "ناسيوناليسم اقتصادى" توسط خرده بورژوازى برافراشته نگاهداشته ميشود و ناسيوناليسم اقتصادى سوسياليستهاى خلقى ما دقيقا بازتاب نفوذ و سلطه اين تفکر خرده بورژوائى - نقد خرده بورژوائى از امپرياليسم - در جنبش کمونيستى ماست.
67
محور اصلى نقد خرده بورژوائى امپرياليسم - که کائوتسکى نماينده فعال آن بود - جدا کردن امپرياليسم از سرمايه دارى و تبديل آن به يک سياست، و يا نقيصه، خارجى تحميلى به سرمايه دارى است. سياستى که ذاتى سرمايه دارى نيست، بلکه توسط انحصارات بر آن تحميل ميشود. اين ديدگاه در عمل و در تحليل نهائى به تطهير سرمايه دارى مى انجامد، چرا که کاسه و کوزه تمامى عواقب مشقت بار استثمار و ستم در اين نظام، بر سر "امپرياليسم" - اين "سياست غلط و نابجا"، اين عامل خارجى ناخواسته و تحميلى - شکسته ميشود. اين همان مفهومى است که پوپوليسم بطور اعم با ناسيوناليسم خرده بورژوائى در کشور تحت سلطه، بطور اخص، تلفيق ميگردد و پيوند ميخورد، و نظريه سرمايه دارى (و بورژوازى) ملى و مستقل و معصوم متولد ميشود. تمامى استدلالات و اظهار نظرهاى سوسياليستهاى خلقى ما در اساس همان است که کائوتسکيسم در مقابل نقد لنينى از امپرياليسم قرار ميدهد: "مشقات کارگران و زحمتکشان ايران، نه از سرمايه دارى ايران، بلکه از "وابستگى" آن به امپرياليسم ناشى ميشود"، "بورژوازى ملى، برخلاف بورژوازى انحصارى، نه بر فقر توده ها و نه بر خفقان آنها متکى نخواهد بود"، "ديکتاتورى و ارتجاع سياسى در کشور با قطع وابستگى از ميان ميرود"، "بحران اقتصادى، ناموزونى صنعتى، بيکارى، اتکاء يکجانبه بر نفت و فقدان خودکفائى کشاورزى همه و همه ريشه در وابستگى دارد" و...
68
امپرياليسم در اين ديدگاه شيطان بزرگى است که گوهر والاى سرمايه دارى ايران را به فساد ميکشاند و به حضيض کنونى سرازيرش ميکند. و پوپوليستها، نسل اندر نسل، پيامبرانى هستند که براى پالايش اين سرمايه دارى و تزکيه آن نازل ميگردند. اين آواى مرده بورژوازى است که ميکوشد پرولتاريا را به بهشت خيالى خود، جائيکه از تمرکز سرمايه، ورشکستگى و انحصار خبرى نيست، بکشاند، و پوپوليسم پژواک اين آوا در کريدورهاى جنبش کمونيستى است. مادام که روشنفکران انقلابى پرولتاريا نتوانند با اتکاء بر نقد لنينى امپرياليسم، اين بقاياى متعفن پرودونيسم و کائوتسکيسم را از صفوف خود بزدايند، ريشه هاى تئوريک اپورتونيسم حاکم بر جنبش کمونيستى خشک نخواهد شد، و جنبش بر بنياد برنامه و تاکتيک لنينى استوار نخواهد گشت. در اين ميان بى شک بايد بر اهميت آموختن دقيق نقد مارکسيستى توليد سرمايه دارى تاکيد کرد. وجه معرفتى مبارزه ايدئولوژيک بر عليه اپورتونيسم، با توجه به خصلت خود بخودى اين انحراف اساسى جنبش کمونيستى، از اهميت تعيين کننده اى برخوردار است. امروز جاى خالى آموزش هاى بنيادى کاپيتال در جنبش کمونيستى ما به وضوح احساس ميشود. تنها با اتکاء بر اين آموزش ها ميتوان تئورى هاى اقتصادى بى محتوا، فضل فروشانه و توخالى پوپوليستها را افشا نمود و به سلطه تفکر بورژوائى بر جنبش کمونيستى ايران پايان بخشيد.
69

٭ ٭ ٭

70
"سوسياليسم" به عام ترين معناى خود نقد توليد سرمايه دارى و استثمار در اين نظام است. ليکن اين نقد تا پيدايش سوسياليسم علمى مارکس و انگلس از ديدگاهى بورژوائى و ناگزير بگونه اى تخيلى صورت ميپذيرفت. سوسياليسم تخيلى و ابتدائى تنها ميتوانست تصويرى عام و آرمانى از جامعه ايده آل خود بدست بدهد، و صرفنظر از اينکه در اين تصوير عام از آرمانهاى مساوات طلبانه خرده بورژوائى، يعنى از آرمان خرده بورژوا کردن همه مردم فراتر نميرفت. قادر نبود آن نيروى اجتماعى حى و حاضر را که قادر است جامعه سوسياليستى را بوجود آورد تعريف و مشخص کند.
71
سرمايه دارى علمى مارکس و انگلس، بر مبناى نقد علمى تناقضات جامعه سرمايه دارى، اجتناب ناپذيرى سوسياليسم را اثبات نمود و از آن مهمتر دستيابى به سوسياليسم را، به مثابه نظامى برى از استثمار و ستم طبقاتى، به مبارزه طبقاتى يک طبقه معين، يعنى پرولتاريا، مرتبط ساخت.
72
مارکسيسم به روشنى نشان داد که بر زمينه بحران مرگبار جامعه سرمايه دارى، پرولتارياى آگاه بر منافع طبقاتى و متشکل در حزب سياسى مستقل خويش ميتواند و بايد طومار حيات اين نظام را درهم پيچد. مارکسيسم به روشنى نشان داد که شرط لازم ايجاد جامعه سوسياليستى قبل از هر چيز درهم کوبيدن ماشين حکومتى بورژوازى و استقرار ديکتاتورى پرولتاريا است. مارکسيسم انقلابى رابطه صريح و روشنى ميان مبارزه براى رفرم و اصلاحات برقرار ساخت، ايجاد شرايط دموکراتيک را به مثابه ايجاد پايگاه عملياتى براى پرولتاريا، و تحميل امتيازات و اصلاحات بر بورژوازى را نتيجه تبعى مبارزه انقلابى اعلام نمود. و بر اين مبنى مارکسيسم انقلابى نظريات صريح و جامعى در مورد چگونگى برخورد پرولتاريا به ديگر اقشارى که براى آرمانهاى دموکراتيک مبارزه ميکنند، و اصول و احکامى که اين رابطه ميان پرولتاريا و اقشار انقلابى غير پرولتر را محدود، مقيد و مشروط ميکنند، ارائه داده است. حفظ استقلال پرولتاريا و تثبيت هژمونى او در مبارزات دموکراتيک تا آنجا که اين مبارزات هنوز براى پرولتاريا امرى مهم تلقى ميشوند - اساس برخورد مارکسيستى - لنينيستى به متحدين پرولتاريا است.
73
سوسياليسم خلقى ايران با تائيد لفظى احکام پايه اى مارکسيسم انقلابى در تمام زمينه هاى فوق و طفره رفتن از تمامى آنها در عمل، مشخص ميشود.
74
در وهله اول بايد توجه داشت که سوسياليسم خلقى ايران خود نه بازتاب اعتراض پرولتارياى تحت استثمار در نظام سرمايه دارى ايران، بلکه انعکاس اعتراضاتى است که در طول قرن بيستم بر عليه حاکميت امپرياليسم انگلستان و آمريکا بر ايران، برخاسته است. مبناى تاريخى و مادى سوسياليسم خلقى ايران نه مبارزه يک طبقه معين -پرولتاريا- بلکه مبارزات ملى و دموکراتيک در ايران بوده است. سوسياليسم خلقى لفافه اى براى دموکراتيسم خرده بورژوائى است، لفافه اى که موفقيت عظيم جنبش کمونيستى جهانى در رهبرى مبارزات دموکراتيک و ضد امپرياليستى بر دموکراتهاى خرده بورژوا و دموکراتيسم خرده بورژوائى بطور کلى تحميل ميکند. بديهى است که "سوسياليسم" به مثابه لفافه دموکراتيسم خرده بورژوائى، ناگزير از طرف سوسياليست هاى خلقى (دموکراتهاى خرده بورژوا در جنبش کمونيستى) تنها در لفظ ميتواند تائيد گردد و هر آنجا که صرف اين تاکيد در لفظ پاى احکام اساسى مارکسيسم و منافع طبقاتى مستقل پرولتارياى ايران را به ميان ميکشد، سوسياليستهاى خلقى با تحريف اين احکام و پرده پوشى از اين منافع در عمل به مانعى بر سر راه جنبش واقعا سوسياليستى و مارکسيسم انقلابى بدل ميگردند. باين ترتيب در شرايطى که پوپوليسم حاکم بر جنبش کمونيستى ايران بگونه اى خودبخودى به بقاء خود ادامه ميدهد و توان آنرا ندارد تا علنا احکام پايه اى مارکسيسم - لنينيسم را بزير سوال کشد، نقض عملى اين احکام بايد در لابلاى سطور نوشته ها و سياستهاى بخش وسيعى از جنبش کمونيستى جستجو شود. رئوس کلى انحرافات پوپوليستى حاکم بر جنبش کمونيستى از نظر سياسى عبارتند از:
75
١- تبديل سوسياليسم و ديکتاتورى پرولتاريا به آرمانهائى تخيلى و جايگزينى با "جمهورى دموکراتيک خلق" به مثابه هدف واقعى و نهائى جنبش کمونيستى. سوسياليسم خلقى ايران ديکتاتورى پرولتاريا را در لفظ ميپذيرد، ليکن در عمل و تلويحا آنرا غير ضرورى اعلام ميکند. "حاکميت خلق"، "جمهورى دموکراتيک خلق" و غيره آنچنان نظام سياسى اى ترسيم ميشود که گويا وظايف ديکتاتورى پرولتاريا را بر عهده گيرد. در "جمهورى دموکراتيک خلق" به زعم سوسياليستهاى خلقى ما، فقر و استثمار نابود ميشود، بيکارى ريشه کن ميگردد، برابرى زن و مرد حاصل ميشود... و اين اواخر از قرار معلوم حتى بورژوازى و سرمايه دارى نيز منهدم ميگردند. جمهورى دموکراتيک خلق در نزد سوسياليستهاى خلقى ايران نه به مثابه دورانى پرتناقض که تنها ميتواند و بايد مبارزه براى سوسياليسم را تسهيل نمايد، بلکه بعنوان هدف نهائى و چاره تمامى مصائب و مشکلات پرولتاريا در نظر گرفته ميشود.
76
٢- اگر هدف تنزل کند، مبارزه براى آن نميتواند تنزل نکند. و لذا سوسياليستهاى خلقى ايران مبارزه براى نابودى سرمايه دارى و فقر و استثمار را بيکباره از مبارزه يک طبقه معين جدا کرده و بجاى آن نيروى مشخص اجتماعى که قادر به ايجاد جامعه نوين سوسياليستى است، يعنى بجاى پرولتاريا، تمام خلق را مى نشانند. ظاهر مساله اين است که سوسياليست هاى خلقى تمام خلق را در جبهه مبارزه براى سوسياليسم قلمداد ميکنند، اما واقعيت امر اينست که مبارزه واقعى پرولتاريا براى سوسياليسم، به مبارزه براى دموکراسى خرده بورژوائى تنزل يافته است. باين ترتيب سونوشتى که سوسياليستهاى خلقى ايران براى جنبش کمونيستى و جنبش انقلابى رقم ميزنند، شکست در هر دو جبهه مبارزات دموکراتيک و سوسياليستى است، چرا که مارکسيسم انقلابى بما مى آموزد که تا مبارزات دموکراتيک به رهبرى پرولتارياى سوسياليست، متکى بر استقلال سياسى - تشکيلاتى و تعريف روشن و دقيق هدف نهائى، و بر مبناى تثبيت هژمونى او بر جنبش دموکراتيک، صورت نپذيرد، راهى به پيروزى نخواهد داشت، و با شکست اين مبارزات، مبارزه براى سوسياليسم نيز که نيازمند اين "پايگاه عملياتى" و اين پيش شرط هاى حياتى است به شکست کشيده خواهد شد.
77
٣- نفى هدف نهائى (سوسياليسم) و نفى ضرورت استقلال و هژمونى پرولتاريا در انقلاب دموکراتيک نمى تواند به نفى عملى ضرورت حزب سياسى مستقل پرولتاريا منجر نگردد. مبارزه براى ايجاد حزب، حزبى که تنها ميتواند و بايد بر مواضعى لنينى استوار باشد، در نزد سوسياليست هاى خلقى ايران، به مبارزه براى آن چنان سازمان سياسى اى کاهش مى يابد که قادر باشد "شکافها را پر کند" و منافع تمامى اقشار خلقى را نمايندگى نمايد. سوسياليسم خلقى حزب را نه نتيجه پروسه دستيابى به اصول برنامه و تاکتيک لنينى و پيوند سوسياليسم علمى با جنبش مستقل پرولتاريا، بلکه حاصل "پروسه وحدت"، پروسه اى که از فراز اپورتونيسم حاکم بر جنبش کمونيستى به اغماض ببرد و "سازمانهاى موجود" را وحدت بخشد، تعريف ميکند. شک نيست که در شرايط نفوذ عميق خط مشى و ديدگاههاى خرده بورژوائى در جنبش کمونيستى، چنين تلقى اى از پروسه ايجاد حزب، تنها ميتواند بر مقدم داشتن مقوله "خلق" بر "پرولتاريا" متکى باشد. اگر انسجام احکام مارکسيسم انقلابى مانع از آن است که سوسياليست هاى خلقى علنا ايجاد حزب چند طبقه و يا جبهه واحد را به مثابه هدف تشکيلاتى واقعى خود اعلام کنند، بهررو اينان در عمل به پرداختن به چنان برنامه و سياستهائى سوق داده ميشوند که در واقعيت امر منافع تمامى اقشار خلقى را به يکسان در برگيرد و منعکس کند. لاقيدى در مبارزه براى طرد اپورتونيسم، طفره رفتن از مرزبندى و اعلام مواضع صريح و روشن بر سر مقولات برنامه اى و بى تفاوتى نسبت به ضرورت مبارزه پيگير براى دستيابى به يک برنامه روشن لنينى، تابع کردن مبارزه براى وحدت صفوف جنبش کارگرى به معامله براى منزوى نشدن از خرده بورژوازى و دموکرات و... آن خصوصيات بارز سوسياليست هاى خلقى ما است که از هم اکنون چند و چون "حزبى" را که براى دستيابى به آن تلاش ميکنند برملا ميسازد.
78
٤- و بالاخره نمى توان از سوسياليسم خلقى ايران سخن گفت بى آنکه به سکتاريسم سازمانى حاکم بر جنبش کمونيستى اشاره کرد. اين سکتاريسم از خلق و خوى رهبران گروهها و سازمانهاى جنبش کمونيستى ناشى نمى شود، بلکه مستقيما به حاکميت پوپوليسم بر اين جنبش ارتباط دارد. سوسياليست خلقى که فاصله و مرز ميان پرولتارياى سوسياليست و خرده بورژوازى دموکرات را از ميان برداشته است، نمى تواند در همان حال بر ضرورت ايجاد انسجام و وحدت در صفوف پرولتاريا صحه گذارد. اگر مرز ميان جنبش کمونيستى و دموکراسى خرده بورژوائى در برنامه و تاکتيک محو و مخدوش گردد، اگر ضرورت استقلال پرولتاريا در تئورى و عمل انکار شود، آنگاه بديهى است که مبارزه اى صادقانه و پيگير براى وحدت بخشيدن به تمام نيروهائى که بدوا مى بايد مرز خود را با دموکراتيسم خرده بورژوائى روشن کنند، و براى دستيابى و اتخاذ برنامه و تاکتيک پرولترى بيکديگر نزديک گردند، در کار نخواهد بود. معامله و مماشات با سران ناپيگير دموکراتيسم خرده بورژوائى بمنظور زمينه سازى براى تشکيل "جبهه خلق" از يکسو و رقابت سازمانى براى احراز "مقام نمايندگى پرولتاريا در اين جبهه" از سوى ديگر، اساس تفکر تشکيلاتى سوسياليسم خلقى است. از اينروست که ميبينيم که چگونه گروههاى کمونيستى آلوده به انحراف پوپوليسم، با گشاده روئى وافر به استقبال حمايت بى قيد و شرط از مجاهدين خلق در انتخابات، تبليغات و غيره ميروند و در همان حال حتى از ذکر نام يکديگر در ارگان هاى خود، از ارائه طرحهائى براى اتحاد عمل مشخص ميان خود، از برسميت شناختن دستاوردهاى تئوريک سياسى و تشکيلاتى يکديگر و ... هراس دارند. عشق به "خلق" در نزد اينان چنان عميق است که حتى به قيمت دست شستن از منافع مستقل پرولتاريا "وحدت" صفوف آنرا حفظ ميکنند، و توجهشان به منافع مستقل پرولتاريا آنقدر سطحى و نازل، که روزى هزار بار تحت الشعاع اهداف سازمانى خود قرارش ميدهند.
79
منصور حکمت
80
سوم آبان ١٣٥٩
81

82
بسوى سوسياليسم (ارگان تئوريک سياسى اتحاد مبارزان کمونيست) - شماره ٣

hekmat.public-archive.net #0020fa